-اندیشههای امام خمینی(ره)-دیدگاههای امام خمینی(ره)-تشکیل حکومت اسلامی-جایگاه ولایت فقیه-
از ابتداى عصر غیبت، فقیهان و اندیشمندان اسلامى، به دلیل احساس نیاز بیشتر در مورد رهبرى جامعه اسلامى، با استناد به قرآن و روایات معصومین(ع) به مسأله «ولایت فقیه» اهمیت داده و در آثار مختلف خود، به این موضوع پرداختهاند. بررسى این آرا و نظریات به خوبى نشان مىدهد که فقیهان و اندیشمندان اسلامى، از ابتدا در مورد اصل ولایت فقیه اتفاق نظر داشتهاند.
مرحوم نراقى (م 1245 ه) مىنویسد: «ولایت فقیه فى الجمله بین شیعیان اجماعى است و هیچ یک از فقها فى الجمله در ولایت فقیه اشکال نکرده است».نراقى، احمد، عوائد الایام، ص 186.
ابن ادریس (از فقهاى قرن ششم هجرى) مىنویسد: «ائمه همه اختیارات خود را به فقهاى شیعه واگذار کردهاند».ابن ادریس، سرائر، ج 2، ص 25.
صاحب جواهر (م 1266 ه) مىگوید: «کسى که در ولایت فقیه وسوسه کند، طعم فقه را نچشیده است و معنا و رمز کلمات معصومین(ع) را نفهمیده است».جواهر الکلام، ج 2، ص 398.
امام خمینى(ره) نیز در این زمینه مىفرماید: «موضوع ولایت فقیه، چیز تازهاى نیست که ما آورده باشیم؛ بلکه این مسأله از اول مورد بحث بوده است. حکم میرزاى شیرازى در حرمت تنباکو، چون حکم حکومتى بود ... همه علما تبعیت کردند... مرحوم کاشف الغطاء بسیارى از این مطالب را فرمودهاند... مرحوم نراقى همه شئون رسول الله را براى فقها ثابت مىدانند. آقاى نائینى نیز مىفرمایند: این مطلب از مقبوله عمر بن حنظله استفاده مىشود... این مسأله تازگى ندارد...».امام خمینى(ره)، ولایت فقیه، صص 113 - 112.
پارهاى از منابع فقهى اندیشه ولایت فقیه از ابتداى غیبت کبرى عبارت است از:
- شیخ مفید (333 - 413): المقنعه، ص 810؛
- ابوالصلاح حلبى (م. 447ه): الکافى فى الفقه، ص 422؛
- ابن ادریس حلى (م. 598ه): السرائر، ص 537؛
- محقق کرکى (م. 940ه): رسائل، رساله صلاه الجمعه، ج 1، ص 141؛
- محقق حلى (م. 676ه): مسالک الافهام (شرح شهید ثانى بر کتاب محقق حلى)، ج 1، ص 53؛
- مقدس اردبیلى (م. 990ه): مجمعالفوائد والبرهان، ج 4، ص 205؛
- حسینى عاملى (م. 1226ه): مفتاح الکرامه (کتاب القضاء)، ج 10، ص21؛
- ملا احمد نراقى (م. 1245 ه): عوائد الایام، ص 187؛
- میرفتاح مراغى (م. 1266ه): عناوین، ص 345؛
- شیخ محمد حسن نجفى (م. 1266ه): جواهر الکلام، ج 16، ص 178
- شیخ مرتضى انصارى (م. 1281ه): المکاسب، ص 154 و القضاء و الشهادات، ص 243؛
- حاج آقا رضا همدانى (م. 1322ه): مصباح الفقیه، کتاب الخمس، ص160؛
- سید بحرالعلوم (م. 1326ه): بلغه الفقیه، ج 3، ص 221؛
- آیتاللهبروجردى (م. 1382ه): البدر الزاهر (تقریرات درس خارج)، ص52؛
- شیخ مرتضى حائرى (م. 1362ه): صلوه الجمعه، ص 144؛
- امام خمینى (م. 1368ه): کتاب البیع، ج 2، ص 488 و...
نتیجه آنکه مسأله لایت فقیه از جهت نظرى، عمرى به درازاى اصل اسلام و بویژه فقه شیعه دارد و به هیچ روى، نمىتوان آن را نظریهاى جدید به حساب آورد.
آنچه در زمینه پیشینه تاریخی و عملی ولایت فقیه گذشت علاوه بر اثبات شرعی و سیاسی بودن این موضوع در نزد فقهای بزرگ شیعه ، مبین اظهار نظر و اقدام عملی فقها در اعصار گذشته علی رغم وجود بسیاری محدودیت ها و فشارهای ناشی از حکومت های جور بوده است و فقهای بزرگوار تا آنجا که امکانات و شرایط محیطی اجازه می داده در پرداختن به این موضوع کوتاهی نکرده اند. و آن چه که در منابع معتبر فقهی و آثار فقهای بزرگ شیعه وجود دارد بیانگر اهتمام آنان به این اصل و اظهار نظر پیرامون آن است ؛ از ابتداى عصر غیبت، فقیهان و اندیشمندان اسلامى، به دلیل احساس نیاز بیشتر در مورد رهبرى جامعه اسلامى، با استناد به قرآن و روایات معصومین(ع) به مسأله «ولایت فقیه» اهمیت داده و در آثار مختلف خود، به این موضوع پرداختهاند.
دیدگاه حضرت امام خمینىرحمه الله
در میان معاصران نیز بزرگترین احیاگر آن در نظر و عمل امام خمینىرحمه الله مىباشند. وى بر آن بود که «ولایت فقیه»، امرى کاملاً بدیهى و بىنیاز از دلیل و از امورى است که تصوّر دقیق و درست موضوع، به تصدیق آن مىانجامد؛ امام خمینىرحمه الله در کتاب ولایت فقیه در تفسیر و تبیین این روایت، چنین مىنگارد: «همان طور که از صدر و ذیل این روایت و استشهاد امامعلیه السلام به آیه شریفه به دست مىآید، موضوع سؤال حکم کلى بوده و امام هم تکلیف کلى را بیان فرموده است و عرض کردم که براى حل و فصل دعاوى حقوقى و جزایى هم به قضات مراجعه مىشود و هم به مقامات اجرایى و به طور کلى حکومتى. رجوع به قضات براى این است که حق ثابت شود و فصل خصومات و تعیین کیفر گردد و رجوع به مقامات اجرایى، براى الزام طرف دعوا به قبول محاکمه یا اجراى حکم حقوقى و کیفرى هر دو است؛ لهذا در این روایت از امامعلیه السلام سؤال مىشود که: آیا به سلاطین و قدرتهاى حکومتى و قضات رجوع کنیم؟ حضرت در جواب از مراجعه به مقامات حکومتى ناروا - چه اجرایى و چه قضایى - نهى مىفرمایند و دستور مىدهند که ملت اسلام در امور خود، نباید به سلاطین و حکام جور و قضاتى که عمّال آنها هستند، رجوع کنند؛ هر چند حق ثابت داشته باشند و بخواهند براى احقاق و گرفتن آن، اقدام کنند. مسلمان اگر پسر او را کشتهاند یا خانهاش را غارت کردهاند، باز حق ندارد به حکام جور براى دادرسى مراجعه کند. همچنین اگر طلبکار است و شاهد زنده در دست دارد، نمىتواند به قضات سرسپرده و عمّال ظلمه مراجعه نماید.
هر گاه در چنین مواردى به آنها رجوع کرد، به «طاغوت»؛ یعنى، قدرتهاى ناروا روى آورده است و در صورتى که به وسیله این قدرتها و دستگاههاى ناروا، به حقوق مسلم خویش رسید «فانما یأخذه سحتاً و ان کان حقاً ثابتاً له»، به حرام دست پیدا کرده و حق ندارد در آن تصرف کند .... این حکم سیاست اسلام است. حکمى است که سبب مىشود مسلمانان از مراجعه به قدرتهاى ناروا و قضاتى که دست نشانده آنها هستند، خوددارى کنند تا دستگاههاى دولتى جائر و غیراسلامى، بسته شوند و راه به سوى ائمه هدىعلیهم السلام و کسانى که از طرف آنها، حق حکومت و قضاوت دارند، باز شود. مقصود اصلى این بوده که نگذارند سلاطین و قضاتى که از عمّال آنها هستند، مرجع امور باشند و مردم دنبال آنها بروند ... بنابر این تکلیف ملت اسلام چیست و در پیشامدها و منازعات باید چه کنند و به چه مقامى رجوع کنند؟ «قال: ینظران من کان منکم ممن کان روى حدیثنا و نظر فى حلالنا و حرامنا و عرف احکامنا»؛ «[ فرمود:] در اختلافات به راویان حدیث ما که به حلال و حرام خدا - طبق قاعده - آشنایند و احکام ما را طبق موازین عقلى و شرعى مىشناسند، رجوع کنند».ولایت فقیه، صص 80 - 77.
ایشان در جاى دیگر مىگوید: «... این فرمان که امامعلیه السلام صادر فرموده کلى و عمومى است؛ همان طور که حضرت امیرالمؤمنینعلیه السلام در دوران حکومت ظاهرى خود، حاکم و والى و قاضى تعیین مىکرد و عموم مسلمانان وظیفه داشتند که از آنها اطاعت کنند و تعبیر به «حاکماً» فرموده تا خیال نشود که فقط امور قضایى مطرح است و به سایر امور حکومتى ارتباطى ندارد. غیر از صدر و ذیل روایت و آیهاى که در حدیث ذکر شده، استفاده مىشود که موضوع تنها تعیین قاضى نیست که امامعلیه السلام فقط نصب قاضى فرموده باشد و در سایر امور مسلمانان، تکلیفى معین نکرده و در نتیجه یکى از دو سؤالى را که مراجعه به دادخواهى از قدرتهاى اجرایى ناروا بوده، بلا جواب گذاشته باشد. این روایت از واضحات است و در سند و دلالتش وسوسهاى نیست. جاى تردید نیست که امامعلیه السلام فقها را براى حکومت و قضاوت تعیین فرموده است. بر عموم مسلمانان لازم است که از این فرمان امامعلیه السلام اطاعت نمایند».همان، صص 102 - 106.
نتیجه استدلال این است که فقهاى جامع شرایط - علاوه بر منصبهاى ولایت در افتا، اجراى حدود و اختیارات قضایى، نظارت بر حکومت و امور حسبیه - در مسائل سیاسى و اجتماعى نیز ولایت دارند و این مناصب و اختیارات، از اطلاق ادله ولایت فقیه استفاده مىشود. بدیهى است امامعلیه السلام شخص معینى را به حاکمیت منصوب نکرده؛ بلکه به صورت عام تعیین نموده است. اطاعت از حاکمى که به نصب عام از جانب معصومعلیه السلام نصب شده، واجب است و عدم پذیرش حکم وى، به مثابه عدم پذیرش حکم معصومعلیه السلام و در نتیجه مخالفت با حکم خدا است.
افزون بر این روایت، روایات متعدد دیگرى نیز دلالت بر ولایتفقیه دارد که به جهت اختصار از ذکر آنها خوددارى مىشودجهت آگاهى بیشتر ر.ک: خمینى، روحاللَّه، ولایت فقیه، بحث ولایت فقیه به استناد اخبار، صص 48 - 148..
نظریه حضرت امام(ره) درباره حوزه اختیارات ولى فقیه -که مورد قبول اکثریت فقهاى شیعه مىباشد این است که فقیه همه اختیارات لازم حکومتى امام معصوم(ع) را دارد و هر نوع ولایتى که در حوزه رهبرى جامعه براى امام ثابت شده، براى فقیه نیز ثابت است؛ به جز آنچه که به دلیل خاص از مختصات امام معصوم(ع) شمرده شده است (از قبیل پارهاى از اختیاراتى که پیامبر(ص) در حوزه مسائل خصوصى افراد داشتهاند).
از اختیارات حکومتى یاد شده، به «ولایت مطلقه» تعبیر مىشود که به اختصار به توضیح آن مىپردازیم:
کلمه «مطلق» یا «مطلقه» در لغت به معناى آزادى، رهایى و ارسال در برابر «مشروط» (Conditional) و یا در برابر «نسبى» (Relative) است.
کاربرد این واژه در علوم اعتبارى از نظر دایره «وسعت اطلاق» بسیار متفاوت است. به عبارت دیگر هر کجا که این واژه به کار مىرود، باید به دقت در نظر داشت که مراد از آن اطلاق در برابر کدامین قید است؛ مثلاً «مطلقه»(Absolutist) در نظامهاى سیاسى غالباً به رژیمهاى فاقد قانون اساسى یا نامقید به قانون، گفته مىشود؛ ولى در نظام «ولایت فقیه» معانى دیگرى دارد:
1. یکى از معانى «ولایت مطلقه فقیه» این است که حوزه اختیارات فقیه محدود و مقید به عرصه خاصى مانند امر قضاوت و امور حسبه نیست؛ بلکه شامل همه امور اجتماعى مىشود و در واقع رهبرى سیاسى و اجتماعى را در بر مىگیرد. در این معنا «ولایت مطلقه» همان معنایى را دارد که امروزه از «ولایت فقیه» فهمیده مىشود و افزوده شدن کلمه «مطلقه» چیزى بر آن نمىافزاید؛ بلکه صرفاً نقش توضیحى و تأکیدى دارد.
2. معناى دیگر، آن است که اگر «مصالح اهم اجتماعى» مسلمانان، با یکى از احکام اولیه شرعى -که از نظر اهمیت در رتبه پایینترى قرار دارد در تزاحم قرار گیرد، ولى فقیه -که موظف به حفظ مصالح عالى جامعه اسلامى است با جهت حفظ مصالح اهمّ آن، مىتواند؛ بلکه باید به طور موقّت آن حکم شرعى اولى را تعطیل کند و مصالح اهم جامعه را بر آن مقدم بدارد. به عنوان مثال در فقه اسلامى، تخریب مسجد حرام است؛ اکنون اگر به تخریب مسجدى جهت خیابانکشى حاجت افتاد، چه باید کرد؟ دیدگاه مخالف ولایت مطلقه بر آن است که صرف مصلحت اهمّ اجتماعى، مجوّز تخریب مسجد و امثال آن نیست و تا زمانى که کار به ضرورت نرسد، نمىتوان به آن دست زد؛ لیکن براساس نظریه «ولایت مطلقه» لازم نیست حکومت اسلامى آن قدر صبر کند که براى جامعه، مشکلات زیادى فراهم شود و کارد به استخوان برسد تا آن گاه از سر ناچارى و براى خروج از بنبست و انفجار اجتماعى، مسجد را تخریب کند. در غیر این صورت همیشه از قافله تمدن عقب خواهیم ماند و در مشکلات دست و پا خواهیم زد و شارع مقدس به چنین چیزى راضى نیست. براساس این معنا روشن مىشود که:
ولایت مطلقه فقیه از قواعد رافع تزاحم است؛ یعنى، مطلق بودن ولایت، گرهگشا در تزاحم احکام اولیه و مصالح اهمّ اجتماعى موقت است.
از طرفى ولایت مطلقه خود مقید به قیودى است؛ نه اینکه از هر حیث مطلق باشد. قیودى که در اعمال ولایت مطلقه وجود دارد، عبارت است از:
مصلحتِ اهم بودن و اجتماعى بودن. به عبارت دیگر ولى فقیه نمىتواند:
1. دلخواهانه و بدون رعایت مصالح جامعه اقدامى کند.
2. مصلحت مورد نظر در اینجا مصالح امت است؛ نه مصلحت شخص ولىفقیه.
3. تنها مصالحى را مىتواند بر احکام نخستین مقدم بدارد که از نظر اهمیت داراى رتبه بالاترى بوده و شارع مقدس راضى به ترک آنها نباشد
میرمیران