دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرضا دانشجویان اندیشه سیاسی دراسلام

کتاب ششم

فیلسوفان همواره عاشق شناختن آن هستی یگانه? ابدی هستند که دستخوش کون و فساد نیست. چون طالب دانایی هستند لذت روحی را بزرگترین لذت‌ها می‌دانند و به لذت جسمانی بی‌اعتنایند. فیلسوف معتدل و خویشتن‌دار است و از فرومایگی و دل‌بستن به چیزهای کوچک، به کلی بری است.

آدیمانتوس می‌گوید اگر فیلسوفان این گونه باشند که تو می‌گویی چرا «در عمل می‌بینیم که بیشتر کسانی که زندگی خود را وقف فلسفه می‌کنند، و نه تنها در جوانی به منظور کسب معلومات عمومی به آن می‌پردازند بلکه پس از گذشتن از جوانی نیز از آن دست برنمی‌دارند، مردانی فاسد و بیکاره بار می‌آیند و حتی بهترین آنان که از استعدادی مادرزاد بهره‌مندند در سایه? همین فلسفه، که تو اینهمه از آن جانبداری می‌کنی، از کارهای سیاسی ناتوان می‌گردند و عاطل و بی‌فایده می‌مانند.»

سقراط در جواب می‌گوید چون جامعه مسیر درستی را نمی‌رود، فیلسوف تماشاگر کسانی است که جامعه را درست رهبری نمی‌کنند و چون قدرت ندارد، کاری جز تماشا کردن ندارد. لذا عاطل و بیکار به نظر می‌رسند. وظیفه? مردم است که به سوی آنها بروند. در ضمن باعث اصلی بدنامی فلسفه، کسانی هستند که تظاهر به فلسفه می‌کنند.

افلاطون در اینجا از سقراط در برابر انتقاداتی که در مورد آلکبیادس از سقراط می‌شد دفاع می‌کند و علت فاسد شدن آلکبیادس را توضیح می‌دهد. کسی که دارای روحی بلند، شجاعت، ثروت و زیبایی بود و سقراط امید فراوانی با او داشت؛ اما آلکبیادس نتوانست در مقابل وسوسه‌های قدرت دوام بیاورد. وضع فیلسوف مانند انسانی است که در قفس درندگان گرفتار آمده‌است نه می‌تواند مثل آنها درندگی کند و نه می‌تواند جلوی آنها را بگیرد و گرنه کشته می‌شود. چاره‌ای ندارد مگر خود را کنار بکشد و به همان جرقه? خود اکتفا کند و در هنگام مرگ با آرامش بمیرد اگر چه که موفق نشده‌است بر جامعه? خود تاثیر بگذارد.

فیلسوف باید زمام جامعه را بر عهده بگیرد و نخست طرح کلی قانون اساسی را بریزد و در هنگام ریختن این طرح به دو سو نگاه داشته باشد: «گاه به خود عدالت و خود زیبایی و خود خویشتن‌داری، و به عبارت دیگر، به ایده? اصلی همه? قابلیتهای انسانی می‌نگرند، و گاه به تصویر این قابلیت‌ها آنچنانکه در روح آدمی قابل تحقق است.»

ایده را افلاطون به خورشید تشبیه می‌کند. افلاطون برای بیان اندیشه? خود در باره? ایده از سه تمثیل (قیاس) استفاده می‌کند تمثیل خط (یا تمثیل خطِ تقسیم شده)، تمثیل غار و تمثیل خورشید (یا استعاره? خورشید). اگر چشم ما بینا باشد و شیء رنگین نیز روبروی ما باشد، باید روشنایی هم باشد تا چشم ما آن شیء را ببیند. «خوب» خورشید را به صورت خود آفریده‌است تا تصویر او باشد «از این رو همین نقشی را که «خوب» در جهان اندیشه و تفکر در مورد خرد و آنچه به وسیله? خرد دریافتنی است به عهده دارد، همان نقش را خورشید در جهان محسوسات در مورد حس بینایی و چیزهای دیدنی دارد. ما باید چیزها را در پرتو نور خورشید ببینیم نه در پرتو نور شبانه. وضعیت روح ما نیز چنین است. اگر روح به چیزهایی توجه کند که در پرتو هستی راستین لایزال قرار دارند، آنها را در می‌یابد و می‌شناسد و معلوم می‌شود که دارای خرد است. ولی اگر محیطی روی آورد که با تاریکی آمیخته‌است، یعنی توجه خود را به جهان کون و فساد معطوف سازد، فقط پندار و عقیده بدست می‌آورد و روشن بینی را از دست می‌دهد و در دایره? پندارها سرگردان می‌شود و چون موجودی می‌گردد که از خرد بی بهره‌است» اگر چه که شناسایی و حقیقت به «خوب» شبیه هستند ولی هیچ یک از آنها خود «خوب» نیستند بلکه خود «خوب» چیزی است بر تر از آن دو. چیزهایی را که ما می‌بینیم نه تنها در پرتو خورشید است بلکه خورشید علت رشد و نمو آن نیز هست. موضوعات شناختنی نیز نه تنها قابلیت شناخته شدن را مدیون «خوب»اند بلکه هستی خود را نیز از او دارند، در حالی که خود «خوب» هستی نیست، بلکه از حیث علو و نیرو بسی والاتر از هستی است. حوزه? وجود، جهان ایده‌هاست، و «خوب»برتر از وجود است.»

بعد از این افلاطون از تمثیل خط استفاده می‌کند تا سلسله مراتب هستی را نشان دهد. سخن از دو عالم در میان است: یکی عالم چیزهایی است که به چشم در می‌آیند. دیگری عالم چیزهایی که به وسیله? خرد شناخته می‌شوند. «یعنی، یکی عالم محسوس و دیگری عالم معقول. هر یک از این دو عالم به دو قسم تقسیم می‌شوند. دو جزء عالمی که به چشم می‌آید، عالم محسوس، یکی عالم تصاویر و سایه‌ها... است و دیگری عالم اشیاء و چیزها. دو جزء عالمی که شناختنی‌ها هستند، عالم معقول، یکی عالمی است که مبتنی بر فرض‌های اثبات نشده‌است و دیگری، روح آدمی از مفروضات به سوی اصل و مبدا اولی، که دیگر به هیچ وجه بر مفروضات متکی نیست، باز می‌گردد و بدون استمداد از تصاویر که در مورد نخستین جزء عالم شناختنی‌ها به یاری گرفته بود، بلکه فقط به یاری ایده‌ها و مفهوم‌های مجرد، در راه پژوهش گام برمی‌دارد. مراد از دومین جزء عالم شناختنی‌ها چیزهایی است که خرد، بی واسطه و به یاری دیالکتیک بدست می‌آورد. و فقط از مفاهیم مجرد استمداد می‌جوید. روح یک بار از تصاویر به اشیاء صعود می‌کند و بعد به عالم مفروضات و بعد به خود ایده یا خوب یا نخستین اصل هستی می‌رسد و دو باره بر می‌گردد و در حالی که آن اصل را مد نظر دارد تا پله? آخرین پایین می‌آید. افلاطون مرزی قائل می‌شود بین فلسفه و ریاضیات. در ریاضیات بر اساس بعضی مفروضات استدلال می‌شود اما در فلسفه با روش دیالکتیک به خود ایده می‌رسیم. لذا شناسایی به وسیله? استدلال بین شناسایی به وسیله? خرد و شناسایی پندار است. پس در برابر چهار جزء دنیای هستی، چهار نوع فعالیت روح آدمی وجود دارد.» شناسایی به وسیله? خرد، خاص بالاترین جزء هاست. شناسایی به وسیله? استدلال خاص جزء دوم است. برای جزء سوم عقیده را باید در نظر بگیری. جزء چهارم موضوع پندار است.»

کتاب هفتم


تمثیل غار، حکاکی اثرِ Jan Saenredam در سال 1604 (بر مبنای نقاشی کورنلیس ون هارلم)، آلبرتینا، وین

نمای تمثیل غار. شرح پرونده: چپ (از بالا به پایین): خورشید، چیزهای طبیعی، سایه? چیزهای طبیعی، آتش، اشیاء مصنوعی، سایه? اشیاء مصنوعی در سطح تمثیل (قیاس).
راست (از بالا به پایین): ایده? «خوب»؛ ایده‌ها؛ موضوعات ریاضی؛ نور؛ موجودات و اشیاء؛ تصویر، تمثیل خورشید و تمثیل خط.

در کتاب هفتم، افلاطون مثال معروف تمثیل غار را بیان می‌کند. فرض کنیم که عده‌ای از انسانها از اول دست و پایشان بسته و در درون غار بدون اینکه بتوانند به چپ و راست نگاه کنند نشسته هستند؛ پشت سر شان دیوار کوتاهی است و در بیرون غار آتش روشن است، افراد اشیایی را در لبه دیوار به این سو آن سو می‌برند، غارنشینان سایه? آن چیزها و سایه? خودشان را بر روی دیوار روبرویشان می‌بینند. صدای کسانی که در بیرون رفت آمد می‌کنند از دیوار غار منعکس می‌شود و آنها خیال می‌کنند که سایه‌ها با همدیگر صحبت می‌کنند. غارنشینان همه? اینها را واقعیت می‌دانند، و گمان می‌برند که به معرفت دست یافته‌اند. اگر زنجیر پای یکی از آنها را باز کنی و بیرون غار را به او نشان دهی چون نور بیرون غار چشم او را آزار می‌دهد و اگر در این هنگام اشیایی را به او نشان بدهی، او نمی‌تواند آنها را ببیند لذا می‌خواهد هر چه سریعتر به داخل غار برگردد و همان سایه‌ها را حقیقی تر از اشیاء واقعی می‌داند. لذاباید او را به زور و به تدریج به بیرون غار بیاوری و نخست سایه و عکس اشیاء را در درون آب و بعد خود چیز هاو آدمیان را و سپس در شب آسمان و ستاره و در پایان خورشید را به او نشان دهی و در این هنگام به معرفت حقیقی دست می‌یابد و آنگه اگر به یاد زندگی ای که در غار داشته فکر کند می‌بیند به چه معرفتی دست یافته‌است. بعد از شناخت حقیقی در می‌یابد که زندگی درون غار چه قدر با زندگی حقیقی متفاوت است «دگرگونی شگفت انگیزی را که در زندگیش روی داده‌است سعادتی بزرگ خواهد شمرد و یاران زندان را به دیده? ترحم خواهد نگریست.» اما او باید به درون غار بر گرددو با دیگر غارنشینان بنشیند و در تفسیر سایه‌ها با دیگران شرکت کند اما چون چشمش با تاریکی درون غار عادت ندارد مورد تمسخر غارنشینان واقع می‌شود و اگر بر تفسیر خود اصرار داشته باشد جانش را از دست می‌دهد. اساساً آدمی نمی‌خواهد به آنچه که خوگرفته‌است، روی بر گرداند و«هیچ میل ندارد از نادانی رهایی اش دهند. به علت این رفتار انسانی، تربیت فقط با زور و اجبار صورت می‌تواند گرفت.»[7]

افلاطون با تمثیل غار می‌خواهد بگوید که «اگر زندان غار را با عالم دیدنیها، و پرتو آتشی را که به درون غار می‌تابد با نیروی خورشید تطبیق کنی، و بیرون شدن از غار و تماشای اشیای گوناگون در روی زمین را سیر وصعود روح آدمی به عالم شناسایی بدانی، در این صورت عقیده? مرا، که به شنیدنش آنهمه اشتیاق داشتی، درست دریافته‌ای.»

سپس افلاطون نتیجه می‌گیرد که از آنجایی که نیروی شناسایی از آغاز در روح هر آدمی هست، وظیفه? مربی این نیست که چیزی را که در روح وجود ندارد در آن بگذارد بلکه وظیفه? آن این است که آنچه را که در روح وجود دارد سمت و سو بدهد یعنی باید روح انسان را از عالم کون و فساد بگرداند تا به تدریج به مشاهده? هستی حقیقی خو گیرد. لذا هنر تربیت و آموزش و پرورش، جهت دادن است. نتیجه? دیگری که بدست می‌آید این است که زمام‌داری جامعه حق کسانی نیست که تربیت نشده‌اند و نه حق کسانی است که فقط به فکر تربیت خویشند. کسی که ایده? «خوب» را دیده است حق ندارد در بیرون غار بماند بلکه باید به درون غار برگردد و دست و پای کسان دیگر رابه تدریج باز کند و آنها را به سوی خورشید حقیقت راهنمایی کند. چون صحیح نیست که فقط یک نفر نیکبخت شود بلکه تمام جامعه باید از سعادت بهره‌مند گردد. اما آیا چنین کسانی که به جزیره? نیک‌بختان رسیده‌اند حاضرند حکومت را قبول کنند؟ افلاطون می‌گوید باید آنها را قانع کرد و اگر نپذیرفتند باید به زور آنان را وادارکرد. فیلسوف نه تنها در نظر که در عمل نیز باید به اوج کمال برسد.

در پرتو کدام دانش می‌توانیم چنین انسانی تربیت کنیم، و روح او را از عالم کون وفساد به عالم هستی راستین رهبری کنیم؟ قبلاً گفتیم که زمامداران باید از میان سپاهیان باشند. در کودکی باید به آنان ورزش و ادبیات و بعد دانش حساب و ریاضیات را بیاموزیم. «ریاضیات، روح آدمی را مجبور می‌سازد که به عالم بالا توجه کند و در پژوهش، با خود اعداد سروکار داشته باشد و اجازه نمی‌دهد که آدمی اعداد را نماینده? اجسام و اشیا ی مرئی بداند.» دانش بعدی که باید سپاهیان بیاموزند، هندسه است. و درسی است مقدماتی برای دیدگان روح ما تا متوجه جهان حقیقت شوند. و بعد ستاره‌شناسی بخوانند، دانشی درباره? حرکت اجسام. و سپس موسیقی. اثر دانش‌های مقدماتی مانند زنجیر از پای برداشتن مردمان داخل غار است.

اما چرا فلسفه ما را به علم حقیقی می‌رساند نه علوم دیگر؟ چون علومی مثل ریاضیات با محسوسات شروع می‌کند و به مفروضات می‌رسد اما فلسفه کار خود را از نقطه‌ای آغاز می‌کند که ریاضی به پایان رسانده‌است. افلاطون در اینجا دوباره تقسیم خطی خود را بیان می‌کند. «نخستین و عالی ترین فعالیت روح را «دانش» بنامیم، فعالیت دوم را «شناسائی از راه استدلال» فعالیت سوم را «اعتقاد» و فعالیت چهارم را «پندار». دو فعالیت اخیر را با هم، به نام «عقیده» می‌خوانیم و دو فعالیت نخستین را یک جا به نام «شناسایی» خردمندانه. موضوع عقیده، دنیای «شدن» است که همواره دستخوش دگرگونی است. موضوع شناسایی خردمندانه، هستی راستین است که هرگز دگرگون نمی‌شود.

آموزش را باید از زمان کودکی آغاز کرد. اندکی که بزرگ شدند باید یک مدتی آنها را ورزش داد و در نزدیکی‌های میدان جنگ برد. و از بیست سالگی جوانان برگزیده را دوباره باید آموزش داد و دانش‌های دوره? کودکی را با نظمی خاص به او آموخت تا نسبت دانش‌ها را با یکدیگر و نسبت آن را با هستی راستین دریابند. این دوره آموزش تا سی سالگی طول می‌کشد و بعد به جوانان برگزیده دیالکتیک را آموزش دهیم به مدت پنج سال. پس از آموزش آنان را دوباره به داخل غار می‌فرستیم یعنی آنها را دوباره وارد زندگی اجتماعی کنیم و باید در میدان‌های جنگ بجنگند. مدت این دوره پانزده سال است که می‌شوند پنجاه سال. پس از آن بیشتر عمر خود را باید صرف فلسفه کنند و هر یک به نوبت قدرت را به دست گیرند نه به خاطر خودِ مقام بلکه به خاطر این که زمامداری را وظیفه‌ای ضروری می‌شمارند. و در همه? این مراحل زنان با مردان مساوی هستند.

کتاب هشتم

افلاطون پس از اینکه می‌گوید کشور عادل کشوری است که در آن طبقات گوناگون نقش‌های شایسته? خود را انجام می‌دهند، و نیز فرد عادل کسی است که در او انگیزه‌های متفاوت در هماهنگی هستند، در کتاب هشتم به سراغ نمونه‌هایی از بی‌عدالتی در کشور و افراد می‌رود.[3]

او چهار سنخ حکومت ناعادل و سنخ‌های شخصیتی متناظر با آن‌ها را بررسی می‌کند. این چهار گونه عبارتند از ارتش‌سالاری (تیموکراسی)، گروه‌سالاری (الیگارشی)، مردم‌سالاری (دموکراسی) و حکومت استبدادی (تیرانی).[3]

ارتش‌سالاری حکومتی است نظیر حکومت دولت-شهر اسپارت که سائقه? عزّت نظامی بر آن حاکم است؛ در گروه‌سالاری ثروت است که علامت شایستگی است؛ مردم‌سالاری حکومتی است که جمیع مردم بر آن فرمان می‌رانند؛ و در حکومت استبدادی حاکم دارای قدرت مطلق است.[3]

افلاطون بار دیگر از تناسبی که مدعی است میان کشور و فرد وجود دارد، بهره می‌جوید. از باب مثال، او در بررسی مردم‌سالاری مدعی می‌شود که حکومت مردم‌سالار از اصل آموزش برای حکمرانی غفلت می‌ورزد؛ اصلی که او آن را رکنی بسیار اساسی در کشور عادل دانسته‌است. یگانه شرط لازمی که حاکم در حکومت مردم‌سالار باید داشته باشد این است که ادعا کند دوست و غم‌خوار مردم است. متناظرا فرد مردم‌سالار نیز مانند حکومت مردم‌سالار خود را به دست رشته? وسیعی از لذت‌ها می‌سپارد و از آن‌ها محظوظ می‌شود، بی‌آن‌که لذت‌های مبتنی بر امیال نیک را از لذت‌هایی که در شر و پلیدی ریشه دارند، ممتاز کند. نتیجه? این روند ناهماهنگی روانی است. فرد مردم‌سالار روا نمی‌دارد که عقل بر امیال ناشایست غالب شود. هوس‌های پوچ و باطل سلطه پیدا می‌کنند، و بدین قرار بی‌عدالتی ناگزیر می‌شود.[3]

کتاب نهم

روحیه? مناسب با حکومت استبدادی در کسی پیدا می‌شود که «به سبب استعداد فطری یا روش زندگی، یا به هر دو علت، به میخوارگی گراید یا دچار شهوتی تسکین ناپذیر شود، یا به دیوانگی مبتلا گردد.» کسی که همه? اوقات خودرا به باده‌گساری و جشن و مهمانی و مصاحبت زنان روزگار گذرانده باشد، وقتی پولش تمام شد چشم به دارایی پدرومادر می‌دوزد و وقتی اموال پدر و مادر خود را از بین برد، راه دزدی از اموال همسایگان و پرستشگاه‌ها را در پی خواهد گرفت؛ شهوت بر او حاکم خواهد شد و دست به هر جنایتی خواهد زد و اگر تعداد این گونه افراد زیاد شود یک نفر را به عنوان رئیس قبول می‌کنند و در صورت قبول عامه? مردم به تخت پادشاهی می‌نشیند و استبداد در پیش می‌گیرد.

از صفات این گونه افراد بی‌وفایی و ستمگری به حد کمال است. صفت بارز چنین جامعه‌ای بردگی به حد اعلی است. دومین صفت چنین جامعه‌ای این است که کاری را که خود می‌خواهد نمی‌تواند انجام دهد. صفت سوم این که تهیدست است و صفت چهارم این که فرد در چنین جامعه‌ای همواره دچار ترس و نگرانی است و صفت پنجم این که ناله و شیون و اشک و اندوه بیش از هر جامعه? دیگری است.

روح آدمی دارای سه جزءاست. نفع‌طلب، جاه‌طلب و جزء دانش‌پژوه. و هر یک از این افراد نوع خاصی از لذت را می‌پسندد. برای دانش پژوه چه لذتی بالاتر از کسب دانش! پس این سه گونه آدم درباره? لذت و «بطور کلی درباره? ارزش کیفیت زندگی، با یکدیگر اختلاف نظر دارند» ملاک اینکه کدام یک از این سه نوع زندگی بهتر است چیست؟ تجربه، تفکر و استدلال خردمندانه. فیلسوف در ایام جوانی هر سه نوع زندگی را تجربه می‌کند، پس بهتر از هرکسی می‌تواند تشخیص دهد که کدام زندگی بهتر است. بعد جاه‌طلب است و بعد نفع‌پرست به عبارت دیگر ما در جامعه فیلسوف داریم و توانگر و سیاست‌مدار.«عالی ترین لذت‌ها، لذتی است که به جزء دانش پژوه روح آدمی دست می‌دهد، و لذیذترین زندگیها، زندگی آن کسی است که در وجودش زمام فرمانروایی به دست این جزء روح است.» پس نتیجه می‌گیریم که زندگی عادل بهتر از ظالم است. دلیل دیگری که افلاطون برای این امر می‌آورد این است که «چیزهایی که صرف تغذیه? بدن می‌شوند، از حقیقت و هستی راستین کمتر از چیزهایی بهره دارند که برای تغذیه? روح بکار می‌آیند.» روح چون از واقعیت بهره? بیشتری دارد و از چیزهای واقعی تغذیه می‌کند لذتش نیز واقعی و حقیقی‌تر است. دو جزء دیگر روح یعنی جاه‌طلبی و نفع‌پرستی باید تحت فرمان خرد باشند. بنا بر این «اگر همه? اجزای سه گانه? روح به فرمان جزء دانش پژوه آن تن دردهند، و علیه آن قیام نکنند، نه تنها هر جز روح کاری را که خاص خود اوست به انجام می‌رساند و بدین‌سان مطابق عدالت عمل می‌کند، بلکه تمام روح از لذتی که با طبیعتش سازگار است، یعنی از لذت راستین، برخوردار می‌گردد.»اما اگر دو جزء دیگر حاکم شوند هم از لذت خرد محروم می‌شوند هم از لذت‌های خود؛ و در عرصه? اجتماع از استبداد و بی‌نظمی دفاع می‌کنند.«زندگی فرمانروای مستبد از حیث لذت فقیرترین زندگیهاست و زندگی پادشاه دانش‌پژوه غنی ترین آنها».

لذت بر سه نوع است یک نوع حقیقی و دو نوع موهوم و چون فرمانروای مستبد از لذت خرد و قانون محروم است از مرز لذت‌های موهوم هم گذشته، و با لذت‌هایی مانوس است که خاص فرومایگان است. افلاطون در پایان کتاب نهم تمثیلی برای سه جزء روح انسان می‌آورد: جزء نفع‌طلب را به هیولای چند سر و جزء جاه‌طلب را به شیر گرسنه و جزء خرد را همان گوهر الهی می‌داند. لذا کسی که شهوت را بر دو جزء دیگر حاکم می‌کند، آن هیولای هفت سر را بر انسان و شیر گرسنه حاکم کرده‌است و این پست‌ترین نحوه? زندگی است. اگر جزء جاه طلب را حاکم کند شیر گرسنه را حاکم کرده‌است ولی سعادت هر انسانی در این است که از روح الهی و خردمند پیروی کند.

کتاب دهم

از هر چیز سه نوع وجود دارد؛ مثلاً در مورد تختخواب، یک نوع تختخوابیست که خدا می‌سازد و بنا بر ضرورت بیش از یکی هم نمی‌سازد. نوع دوم تختی است که نجار و درودگر می‌سازد و روگرفتی سایه‌وار از تختخواب خداست، و نوع سوم یعنی تخت هنرمند نقاش، روگرفتی به تصویر کشیده شده از روگرفت نجار است؛ یعنی نقاش از تخت درودگر تقلید می‌کند[3]. پس تقلیدِ تقلید است. شاعران و دیگر هنرمندان نیز مانند نقاش هستند. هنرمند به جای آن که به ما کمک کند تا به واقعیت معرفت پیدا کنیم، بر سر راه این معرفت مانع ایجاد می‌کند. این کار نیازمند هیچ‌گونه دانشی درباره? موضوع تقلید نیست؛ یعنی هنر صرفاً روگرفتی از نمود است و بدین قرار روی به آن سو دارد که ما را از جهان صور، دور سازد.[3]

تقلید با جزء پست روح ما پیوند دارد، و بدین قرار گرایش دارد به این که هماهنگی روانی لازم برای عدالت را مختل سازد.[3] وقتی برای ما حادثه? ناگواری پیش می‌آید جزء خردمند روح ما را وا می‌دارد که خردمندانه با آن حادثه برخورد کنیم و نگذاریم آن جزء پست روح بر ما حکومت کند و ما را وادار به شیون و زاری نماید: «قانون فرمان می‌دهد که به هنگام سختی تا حد امکان آرام بمانیم و در برابر درد و رنج شکیبا باشیم؛ زیرا تشخیص اینکه آن درد سبب سعادت است یا مایه? سیه‌روزی، آسان نیست؛ با ناشکیبایی و شیون و فریاد نمی‌توان آینده را دگرگون ساخت. گذشته از این، هیچ یک از امور بشری چندان ارج ندارد که آدمی به خاطر آن خود را از دست بدهد. به‌علاوه، شیون و فریاد نمی‌گذارد آن نیروی معنوی که در روز سختی نیازمند آنیم به یاری ما شتابد.» پس کار درست این است که در هنگام ناملایمات راه صحیح را در پیش بگیریم.

اما شاعر تراژدی‌نویس ما را به گریه و زاری دعوت می‌کند و آن جزء پست روح را بیدار می‌کند و شاعر کمدی‌نویس هم همین طور. اشعار تقلیدی در شهوت و خشم و لذت و درد نیز همان اثر را دارند. فلسفه با خرد سرو کار دارد و شعر با جزء پست روح: «شعر و فلسفه از روزگاران کهن با یکدیگر در جنگ اند.» تنها وقتی شاعران را به کشور خود راه می‌دهیم که با شعر خود خرد آدمی را بیدار کنند.

افلاطون برای جاودانگی روح استدلال می‌کند و مدعی است که روح به سبب آفت طبیعی خود نابود نمی‌شود. چون آفت طبیعی روح ستمگری، ترسویی و نادانی است که هیچ کدام از اینها روح را نابود نمی‌کند و آفت‌های دیگر هم به روح نمی‌توانند آسیب برساند. پس روح جاودانی است. «ولی مشاهده? ذات حقیقی آن، در مصاحبت تن و در حالی که آلودگی به پلیدیها سیمای آن را دگرگون ساخته‌است، میسر نیست. ماهیت راستین روح را فقط با دیده? تفکر خردمندانه می‌توان دید.» اگر ما می‌خواهیم روح را چنان که براستی هست ببینیم، باید به سوی اشتیاقی که روح به دانش دارد توجه کنیم. و از همینجا می‌توانیم خویشاوندی روح را با ذوات خدایی و جاودانی دریابیم. و عدالت برای روح بهترین چیزها خواهد بود.

انسان عادل از فواید ظاهری و نام نیک هم بهره مند می‌شود و خدایان او را تنها نمی‌گذارند. در پایان نیز افلاطون به اسطوره پناه می‌برد و تصویری از زندگی انسان‌های خوب و بد از زبان «ار» ارائه می‌دهد.

میرمیران