سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرضا دانشجویان اندیشه سیاسی دراسلام

فمینیسم

 

مقدمه


یکی از لگوهای فمینیسم

فمینیسم مجموعه? گسترده‌ای از نظریات اجتماعی، جنبش‌های سیاسی، و بینش‌های فلسفی است که عمدتاً به وسیله? زنان برانگیخته شده یا از زنان الهام گرفته شده، مخصوصاً در زمینه? شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آن‌ها. به عنوان یک جنبش اجتماعی، فمینیسم بیش‌ترین تمرکز خود را معطوف به تهدید نابرابری‌های جنسیتی و پیش‌برد حقوق، علایق و مسایل زنان کرده‌است. فمینیسم عمدتاً از ابتدای قرن 19 پدید آمد. زمانی که مردم به طور وسیع این امر را پذیرفتند که زنان در جوامع مرد محور، سرکوب می‌شوند.

در طی یک قرن و نیم، جنبش رو به رشد زنان هدف خود را تغییر ساختارهای اقتصادی-اجتماعی و سیاسی مبتنی بر تبعیض جنسیتی علیه زنان قرار داده‌است.

فمینیست‌های اولیه را به اصطلاح «موج اوّل فمینیسم» می‌نامند. نهضت‌های حق‌طلبانه? زنان تا سال 1960 جزو موج اوّل هستند. اولین آثار زنان در این موج از نقش محدود زنان انتقاد می‌کند، بدون این‌که لزوماً به وضعیت نامساعد آن‌ها اشاره کند و یا مردان را از این بابت سرزنش کند. موج اوّل فمینیستی با روشنگری‌های مری ولستون کرافت و بیانیه? 300 صفحه‌ای‌اش در سال 1792 در انگلستان آغاز شد. یکی از کمپین‏های عموماً موفق فمینیست‏ها، جنبش دستیابی به حق رأی بود که به وسیله? فعالانی چون املین پنکهرست رهبری می‏شد. پنکهرست جزو دسته‏ای از زنان بود که پیش از جنگ جهانی اول در کمپین بعضاً خشونت‏آمیزی برای دستیابی به حق رأی برای زنان فعالیت می‏کردند. زنان انگلیسی و آلمانی در پایان جنگ جهانی اول به حق رأی دست پیدا کردند، اما در فرانسه و ایتالیا، تا پایان جنگ جهانی دوم حق رأی نداشتند.

با این وجود، با استیفای حق رأی به زنان، بحث حضور زنان در حوزه‏? عمومی پایان نیافت و مدت‏ها پس از این بود که زنان توانستند در عرصه‏? عمومی (هم‌چون کار در ادارات دولتی) شرکتی فعال‏تر داشته‌باشند. در همین راستا و پس از موفقیت کمپین حق رأی زنان، برخی از زنان موج دومی را به راه انداختند که بر محدودیت‏های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی حاکم بر زنان تمرکز داشت. این مرحله از فمینیسم، به ویژه در فرانسه و انگلستان، به واسطه‏? آثار سیمون دو بووار و ویرجینیا وولف تاثیرگذار بود. هر دوی این نویسندگان، زنان را به پیگیری حقوق فرهنگی خود، فراتر از صرف حقوق سیاسی، تشویق می‏کردند. در اواخر قرن بیستم، نویسندگانی چون جولیا کریستوا، لوس ایریگری و سایرین در موج سوم فمینیسم، نویسندگانی چون دو بووار را به خاطر نادیده گرفتن ساختارهای ژرف زبان و ناخودآگاه انسان که به باور موج سوم مانع آزادی زنان است، نقد کرده‏اند. این نویسندگان تأکید بیشتری بر زنانگی و ویژگی‏های بدن زنان دارند و بر این باورند که نویسندگان موج دوم، هم‌چنان مردان را مدل زنان قرار داده‏اند و ساختارهای مردانه‏? زبان را به قدر کافی نکاویده‏اند. موج سوم در زمینه‏های متعددی بروز پیدا کرده است، اما هم‌چنان ملهم از تم‏های فمینیسم در موج‏های اول و دوم خود است.

فمینیسم سعی می‌کند تا ضمن درک دلایل نابرابری‌های موجود، تمرکز خود را به سیاست‌های جنسیتی، معادلات قدرت و جنسیت معطوف نماید.

موضوع‌های کلّی مورد توجه فمینیسم تبعیض، رفتار قالبی،و مردسالاری/پدرسالاری هستند. فعالان فمینیست به مواردی مانند برابری جنسیتی، حقوق تولیدمثلی، خشونت خانگی، برابری دستمزد، آزار جنسی، و تبعیض جنسیتی می‌پردازند.

جوهره? فمینیسم آن است که حقوق، مزیت‌ها، مقام و وظایف نبایستی از روی جنسیت مشخص شوند. به رغم این‌که بسیاری از رهبران فمینیسم زنان بوده‌اند ولی این بدان معنا نیست که تمام فمینیست‌ها زن هستند.

تمام فمینیست‌ها به اصل موضوع تلاش برای احقاق حقوق زنان معتقد هستند، ولی در مورد علل این ستم‌دیدگی و روش‌های مبارزه با آن اختلاف وجود دارد و همین مسأله موجب همراهی فمینیسم با پسوندهای متفاوت شده‌است. [1]

فمینیسم

 فمینیسم مجموعه‌ای از حرکات و ایدئولوژی‌ها برای ایجاد کردن بسترهای دفاع از حقوق برابر سیاسی، اقتصادی و اجتماعی برای زنان و همچنین ایجاد فرصت‌های برابر برای زنان و دختران در آموزش و پرورش و اشتغال است.[2] [3] واژه "فمینیسم" و "فمینیست" برای اولین بار در فرانسه و هلند در سال 1872 ظاهر شد ، [4] بریتانیا در 1890s، و ایالات متحده در سال 1910، [5] [6] و فرهنگ انگلیسی آکسفورد لیست 1894 را به عنوان سال ظهور برای اولین بار از "فمینیست" و 1895 برای "فمینیسم" استفاده کردند.[7]

در اوایل قرن بیستم میلادی و در جریان موج اول فمینیسم و تلاش برای کسب حق رأی، عده? زیادی از زنان خود را فمینیست نامیدند. واژه‌ای که با آغاز دهه‌های شصت و هفتاد میلادی و اوج گرفتن موج دوم جنبش‌های اجتماعی جای خودش را در ادبیات، سیاست، هنر، تاریخ، اقتصاد، حقوق، انسان شناسی و جامعه شناسی نیز باز کرد. در واقع فمینیسم در پی نقد همه? اندیشه‌ها بود.


عکسی از اعتراض زنان در سال 1935 در راستای اعطای حق رای به ایشان

در پاسخ به سؤالی در باره? چیستی فمینیسم، پاسخی جامع نمی‌توان داد. گروهی آن را جنبشی سازمان یافته برای به دست آوردن حقوق زنان قلمداد می‌کنند، گروهی آن را چشم اندازی در پی رفع کردن فرودستی، ستم، نابرابری‌ها و بی عدالتی‌ها علیه زنان می دانند و گروهی نیز آن را یک ایدئولوژی می‌پندارند که هدفش نه فقط برابری زنان و مردان که دگرگون سازی تمام ساختارهای اجتماعی است. با وجود تعریف‌های گوناگون، فمینیست‌ها همگی معتقدند که به زنان به خاطر جنس شان (جنسیت شان) ظلم شده است. برخی از اشکال اولیه فمینیسم مورد انتقاد قرار داده شده است و این موضوع منجر به ایجاد اشکال قومی خاص و یا multiculturalist فمینیسم شده است. [8]

گونه‌های مختلف فمینیسم در یک نگاه

تعریف‌هایی که فمینیست‌ها از فمینیسم کرده‌اند تحت تأثیر تربیت، ایدئولوژی یا طبقه? آن‌ها شکل گرفته است. فمینیست‌های لیبرال بر لزوم برابری در عرصه? عمومی تأکید می‌کنند. فمینیست‌های مارکسیست نظام سرمایه داری را عامل اصلی تبعیض جنسیتی بر می شمارند. فمینیست‌های رادیکال، مردسالاری در حوزه? عمومی و خصوصی را زیر سؤال می‌برند و از نظریات روان کاوانه برای تفسیر نابرابری سود می‌برند و فمینیست‌های سوسیالیست مردسالاری و سرمایه داری را با هم نقد می‌کنند و راهکار ارائه می‌دهند. فمینیسم سیاه، اکوفمینیسم، فمینیسم پسااستعماری و پسافمینیسم نیز نمونه‌هایی از دیگر انواع فمینیسم است که در موج سوم فمینیسم پا به عرصه? وجود گذاشته‌اند.

فمینیسم گفتمانی است مشتمل بر جنبش‌ها، نظریه‌ها و فلسفه‌های گوناگون که هدف غایی آن به مبارزه طلبیدن نظم موجود و احقاق حقوق زنان برای یک زندگی بهتر است. در حقیقت شاید بتوان گفت آرمان فمینیست‌ها در طول مبارزه? تاریخی خود، تبدیل جهان به جای بهتری برای زندگی زنان است. با این حال متأثر از شرایط اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و دیگر متغیرهای اثربخش، تلاش فمینیست‌ها با فراز و فرودهای بسیاری همراه بوده است که این موضوع را به خوبی می‌توان در دغدغه‌ها و خواسته‌های این گروه طی مقاطع مختلف مشاهده کرد.

خواسته‌های فمینیست‌ها در دوران‌های مختلف

فمینیست‌های نخستین خواستار طیف وسیعی از حقوق قانونی، از جمله حق مالکیت، حق سرپرستی کودک و حق طلاق بودند. از زمان جنگ داخلی تا سال 1920، کم‌کم تمام توجهات به یک موضوع، یعنی حق رأی محدود شد. با تولد دوباره فمینیسم در دهه 60، دامنه توجهات بارد دیگر وسعت یافت تا گستره بزرگتری از حقوق جنسی، حقوق اقتصادی و حقوق مدنی را دربرگیرد. اما در دهه 70 و اوایل دهه80 فمینیسم آمریکایی بار دیگر خود را محدود به یک خواسته کرد: لایحه حقوق برابر.

موج بعدی فمینیسم قرن نوزدهم هدف خود را منحصر به حق رأی نمود که مورد حمایت گسترده واقع شد. فمینیست‌ها مسئله حق رأی را مقوله سیاسی مشروع و مورد احترامی تلقی می‌کردند. نبرد برای تصاحب حق رأی بسیار پرهزینه بود و تا زمانی که این حق در سال 1920 اعطا گردید، کانالیزه کردن تمام انرژی فمینیست‌ها در جهت این هدف محدود، جنبش زنان را به رکود و خستگی کشانده بود، به طوری که بسیاری از فمینیست‌ها در این هنگام فراموش کردند که حق رأی به چه منظور بوده است.

احیای فمینیسم در دهه‌های 1960 و 1970 بار دیگر توجه همگان را به موضوع حقوق برابر برای زنان جلب کرد. این نهضت جدید در مراحل اولیه خود دارای دو بخش بود. بخش اول، شبکه‌ای از گروه‌های غیرمتمرکز بود که در اوایل دهه هفتاد اوج گرفت و هدفش افزایش آگاهی عمومی بود. این گروه‌ها نوعاً فاقد یک ساختار رسمی بودند و انرژی خود را بر روی روابط شخصی و امور جنسی متمرکز کرده بودند. بخش دوم جنبش، سازمان‌های ملی زنان را در بر می‌گرفت که شامل:

  • سازمان ملی زنان(NOW)
  • فراکسیون سیاسی ملی زنان(NWPC)
  • نیز اتحادیه جنبش عدالت‌طلب زنان (WEAL)، بود.

در برخی از شاخه‌های فمینیسم گرایش‌های سیاسی مانند لیبرالیسم و مارکسیسم و سوسیالیتی دیده می‌شود، حتی پیگیری و یا تمرکز بر روی محیط زیست هم جزو شاخه‌های فمینیسم است

مروری کوتاه بر اندیشه‌های فمینیستی

Feminism symbol.svg
  • فمینیسم لیبرال:

فمینیسم لیبرال یکی از شناخته شده ترین گرایش‌های اندیشه فمنیستی است، چهره معتدل یا رسمی فمنیسم را نشان می‌دهد و به تبیین جایگاه زنان بر اساس حقوق برابر و موانع مصنوعی در برابر مشارکت زنان در عرصه عمومی که فراسوی خانواده و خانه داری واقع شده می‌پردازد. فمنیستهای لیبرال، در تبیین نابرابری جنسی به مواردی همچون تقسیم کار جنسی، جدایی عرصه عمومی و خصوصی (که مردان بیشتر در عرصه نخستین و زنان عرصه دوم جای دارند)، و فرایند اجتماعی کردن کودکان بگونه‌ای که بتوانند در بزرگسالی نقشی متناسب با جنسیت شان ایفا کنند، اکتفا می‌کنند.

به نظر فمینستهای لیبرال، نظام لیبرالیستی با برخورداری از نهادها و حقوق معین قانونی اش بیش از هر جامعه دیگری اجازه آزادی و برابری فردی می‌دهد؛ اما حتی اینجا هم فرصتهای برابر، با نژادپرستی و تبعیض جنسی مخدوش می‌گردد. تبعیض جنسی مثل نژادپرستی انسانها را در قالب شخصیتی انعطاف ناپذیر محبوس و اجتماع را از شکوفایی استعداد اعضای آن محروم می‌کند، از آنجا که زنان را دست کم می‌گیرد از شکوفایی گرامی ترین ارزشهای فرهنگی جلوگیری می‌کند.

لیبرالها معتقدند به بیشتر انسانها می‌توان آموزش داد تا منطقی بودن انتقاد فمنیسمی از روابط تبعیض آمیز اجتماعی را درک کنند. برنامه‌های فمنیسم لیبرال برای از میان برداشتن نابرابری جنسی عبارتند از :

  1. بسیج امکانات سیاسی و قانونی که در حال حاضر برای تغییر وضع در دسترس اند.
  2. تامین فرصت‌های برابر اقتصادی.
  3. اصلاح نهادهای خانواده، مدرسه، و رسانه‌های همگانی.


در مجموع، تمرکز فمنیسم لیبرال بر اصلاح جامعه است، نه تغییر انقلابی آن


  • فمینیسم مارکسیستی:

مبانی و چارچوب نظری فمینیسم مارکسیستی برآمده از آراء مارکس و انگلس است. کتاب «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» انگلس، منبعِ کلاسیکِ فمینیست‌های مارکسیست است. بسیاری از داده‌های انسان شناسانه این رویکرد بر اساس نظریات مورگان طرح ریزی شده است. افرادی همچون اگوست ببل، کلارا زتکین، الکساندرا کولنتای، ایولین رید، و لیز واگل، صاحب نظران اصلی فمینیسم مارکسیستی به شمار می‌آیند.

این گرایش از اندیشه فمینیستی بر اساس الگوی تحلیلی اندیشه مارکسیستی به تبیین چرایی موقعیت تحت ستم زنان می‌پردازد و پس از آن توضیح می‌دهد که برای تغییر این وضعیت چگونه باید مبارزه کرد. معتقدین به فمینیسم مارکسیستی بر این نظرند که اساس ستمی که بر زنان روا می‌رود ناشی از مالکیت خصوصی، تقسیم کار جنسیتی و در آخر نظام خانواده مردسالار است. از دیگر سو، نظام سرمایه داری را عامل اصلی بازتولید این نابرابری می دانند. به بیان دیگر، دشمن اصلی فمینیست‌های مارکسیست، نظام طبقاتی (اقتصادی) است که زنان را در موقعیت فرودست جای داده است. استراتژی پیشنهادی فمینیست‌های مارکسیست برای تغییر وضعیت موجود و رفع نابرابری‌های جنسیتی، تلاش برای تحقق انقلاب سوسیالیستی و تاسیس جامعه کمونیستی است که تحت لوای آن موقعیت زنان با مردان برابر خواهد شد.

بدین ترتیب، جنبش فمینیستی باید بر زنان کارگر متمرکز باشد و مبارزه اصلی خود را مبارزه طبقاتی بداند. حوزه عمل فمنیست‌های مارکسیست، عرصه عمومی است، و بیشتر بر طبقات فرودست جامعه تمرکز دارد. فمنیست‌های مارکسیست تلاش دارند تا زنانِ کارگر را به جمع نیروهای خواهان انقلاب سوسیالیستی ملحق کنند.

  • فمینیسم رادیکال:

یکی از اصلی ترین تفاوت‌های فمینیسم رادیکال با گرایش‌های فمینیستی متقدم بر آن، نشات نگرفتنش از دستگاه‌های دیگر اندیشه است، دستگاه‌هایی که فمینیست‌های رادیکال «مردانه» تلقی می‌کنند. فمینیسم رادیکال به زنانگی ارزش مثبتی بخشیده و زنان را به مثابه طبقه‌ای فرودست در برابر مردان قلمداد می‌کند. شاید بتوان گفت عمده ترین مفهوم در این جریان فمینیستی «ستم جنسی» به عنوان کهن ترین و شدیدترین شکل نابرابری است، ستمی که زنان به واسطه زن بودن خود متحمل آن می‌شوند. البته فمینیست‌های رادیکال تنها به نقد ستمی که بر زنان روا داشته می‌شود اکتفا نمی‌کند بلکه پیشتر رفته و تمامی اشکال سلطه و سرکوب را ناشی از تفوق مردانه اعلام می‌دارد.

فمینیسم رادیکال به رغم شباهت روش شناختی با جریان‌های سوسیالیستی – مارکسیستی، از منتقدان جدی آنان به شمار می‌رود. آنان به جای مساله «کار و تولید»، بر احساسات جنسی و جامعه پذیری زنان تاکید می‌کنند و اعلام می‌دارند که هر زنی، فارغ از طبقه، نژاد، گروه سنی و… منافع مشترکی با دیگر زنان دارد. توالی منطقی چنین تفکری، تلقی مردان به عنوان یک گروه دشمن و جدایی طلبی جنسیتی است؛ امری که خود به نقد «ناهمجنس گرایی» نیز منتهی می‌شود.[9] رادیکال‌ها اگرچه سلطه طلبی مردانه را نه امری ذاتی، بلکه ساختاری اجتماعی تلقی می‌کنند، اما از آن جا که ستم جنسی را عمیقاً تثبیت شده می دانند از مدلی انقلابی برای تغییر اجتماعی دفاع می‌کنند.

  • فمینیسم روانکاوانه:

اصطلاح «روان کاوی» برگرفته از نظریه­ای است که فروید در سه مقاله درباره? نظریه? جنسی از آن استفاده کرد و رشد زنانگی را بر اساس «رشک ورزی به آلت نرینه» در دختر، و رشد مردانگی را بر حسب «عقده? ادیپ» به مثابه? نفی مادر دانست. با نقدهایی که فمینیست­ها، به خصوص موج دومی­ها، به فروید وارد آوردند و نظریات روان کاوانه­ی او را دارای سوگیری جنسیتی دانستند، نظریه ­های روان کاوی جدیدی شکل گرفتند که به نظریه‌های جنسیت معروف شدند.

فمینیست‌ها از نظریات روان کاوانه? فروید برای توضیح این مسأله استفاده کردند که چه­طور آموزش­های دوران کودکی بر ناخودآگاه انسان اثر گذاشته و در دوران بزرگسالی سرباز می‌کند. نانسی چودوروف، کارول گیلیکان، کیت میلت و ژولیت میچل را می‌توان جزء فمینیست‌های روانکاو به حساب آورد. به طور مثال {چودوروف} به نقش مادر در به آغوش کشیدن فرزند و هویت یابی جنسی فرزند از طریق مادر اشاره می‌کند و توضیح می‌دهد که چرا پسران زودتر مستقل شده و دختران علاقه­مند به برقراری ارتباط­های عاطفی هستند.

ژاک لاکان، یکی دیگر از مفسران روش فروید و از تأثیرگذاران بر فمینیسم روان­کاوانه است که عدم برخورداری از آلت تناسلی را نمادی فرهنگی می داند و از تعبیرات زیست شناختی فروید فاصله می‌گیرد. او در عین حال بر رابطه? هویت یابی جنسی و یادگیری زبان تأکید می‌کند. ایریگاری، یکی از شاگردان و منتقدان لاکان است و در کنار هلن سیکسو از بانیان مکتب «نوشتار زنانه» شمرده می‌شود. مکتبی که می‌خواهد از موضع بدن زنان بنویسد و زنانه نوشتن را ترویج دهد.

  • فمینیسم سوسیالیستی:

Soviet feminism

در نتیجه مجادلات میان فمینیست‌های رادیکال و فمینیست‌های مارکسیست، بر سر علتِ فرودستی زنان و چگونگی تغییر وضعیت در دهه 1970 رایج بود؛ نظریه‌های جدیدی شکل گرفتند که به فمینیسم سوسیالیستی شهرت یافتند. ژولیت میشل، هایدی هارتمن، و آلیسون جگر از جمله صاحب نظران اصلی این گرایش نظری هستند. مقاله «ازدواج ناموفق فمینیسم و مارکسیسم»، اثر هایدی هارتمن، از جمله آثار کلاسیک این جریان فکری است.

مسئله اصلی فمینیست‌های سوسیالیست توضیح چگونگی ترکیب نظام سرمایه داری و نظام مردسالاری است. به بیان دیگر، آنها معتقدند که برای تحلیل وضعیت فرودستی زنان و همچنین طراحی استراتژی مبارزاتی برای تغییر وضعیت نباید صرفاً نگاهی تک بعدی داشت (صرفاً طبقاتی مانند مارکسیست‌ها و یا صرفاً روانکاوانه مانند برخی رادیکال‌ها)؛ بلکه باید مجموعه‌ای از شرایط و علل را در ایجاد موقعیت فرودست زنان بررسی نمود.

از این رو، فمینیست‌های سوسیالیست، معتقدند که برای تغییر وضعیت موجود در جهت رسیدن به جامعه برابر باید مبارزه‌ای «همزمان» با نظام مردسالاری و سرمایه داری صورت پذیرد. بدین ترتیب، فضای عمل و حوزه مبارزه از نظر فمنیست‌های سوسیالیست محدود به کارخانه‌ها نیست، بلکه مجموعه حوزه‌های عمومی و خصوصی که زنان در آنها مورد تبعیض قرار دارند، مکانی برای مبارزه است. در واقع، شیوه عمل فمینیست‌های سوسیالیست، شیوه چند جانبه است.


به طور کلی، نظریه فمینیستی هدف اصلی اش درک نابرابری جنسیتی و تمرکز بر سیاست‌های جنسیت، روابط قدرت و تمایلات جنسی است.

وضعیت فمینیسم و حقوق زنان در کشورهای در حال توسعه:

زنان که تقریباً نیمی از جمعیت دنیا را تشکیل می‌دهند، حدود دو سوم از کارهای دنیا را انجام می‌دهند. با این حال، آن‌ها تنها ده درصد از درآمد جهانی را به دست می‌آورند و کمتر از یک درصد از دارایی جهان را در اختیار دارند. این موضوع نشان می‌دهد که بیشتر کار آن‌ها بی مواجب و اغلب در ارتباط با وظایف خانه‌داری مانند به دنیا آوردن و پرورش کودکان، نظافت و حفظ خانوار، نگهداری از سالمندان و بیماران است.( پارپارت 2007) علاوه بر کارهای روزمره خانگی، همچنین بسیاری از زنان کارهای خارج از خانه را تقریباً با دستمزد پایین انجام می‌دهند. [10] قابل ذکر است که از یک میلیارد بی‌سواد در سطح جهان، دو سوم آنها زنان هستند و بیش از شصت درصد از کودکان محروم از آموزش ابتدایی (81 میلیون از 130 میلیون نفر) را دختران تشکیل می‌دهند. [11] جیمز گرانت (james grant) مدیر وقت یونیسف می‌گوید: حق کار، حق امنیت اجنماعی، حق قانونی، حق مالکیت و حتی آزادی‌های سیاسی و مدنی به احتمال زیاد جملگی به یک کروموزوم سنگدل بستگی دارند که بین انسان مرد با زن تفاوت قائل می‌شود.[12]

زنان و نظریه توسعه

در طی دهه‌های 1960 و 1970، بحث درباره توسعه بر نقش‌ها و موقعیت زنان در یک شیوه? پایدار تمرکز یافت. رهیافت فمینیستی به نقش زنان در توسعه در سه دسته گسترده تعریف می‌شود:

  1. زنان در توسعه (Women in Development )
  2. زنان و توسعه (Women and Development)
  3. جنسیت و توسعه (Gender and Development)

گروه زنان در توسعه، از استنباط خود از نظریه? نوسازی آگاهی می‌دهد؛ گروه زنان و توسعه، آگاهی‌ها را در تحلیل وابستگی‌ها می‌یابد؛ و توسعه چگونه مجدداً این روابط قدرت را شکل داده، مورد توجه ( جنسیت و توسعه) است.

زنان و سیاست‌های پسا توسعه

طی دهه 1990 و پس از گسترش نظریات توسعه، یک انتقاد پسا مدرنیستی فمینیستی از توسعه مطرح شد. رهیافت پسا توسعه برای تعدادی از فمینیست‌های علاقه مند، باب بحث‌های جدیدی را درباره? توسعه گشود. تاکید بر تفاوت بود، موضوعی که به خصوص بسیاری از فمینیست‌ها را به پسا مدرنیسم جلب کرد، هرچند بدون این که در بسیاری از موارد چارچوب جنسیت و توسعه را رها کنند. از مدت‌های مدید، فمینیست‌ها آگاه بوده‌اند که زنان در دنیای مردانه? فلسفه و علم و به طور گسترده تر در درون ساختارهای سنتی دانش و قدرت به عنوان دگر اجتماع ترسیم شده‌اند. نظریه پسا توسعه برای تعدادی از فمینیست‌ها در جهان در حال توسعه به خصوص آفریقا و آسیا فرصت‌هایی را پیش آورد تا هم منتقد فمینیست‌های غربی باشند و هم موضوع پیچیده? هویت بر مبنای سیاست را بازبینی کنند که پیشتر اغلب توسط مناظرات ملی گرایان نادیده گرفته شده بود. به طور کلی، رهیافت پسا توسعه، فمینیست‌ها را در جهان در حال توسعه تشویق می‌کند تا به گونه‌ای آشکار بر موضوع تفاوت‌ها بین زنان در آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین متمرکز شوند. نگرش فمینیسم پسا مدرن با همه جذابیتی که دارد برخی از اندیشه ورزان فمینیست را نگران می‌کند که مبادا تاکید زیاده از حد بر تفاوت به از دست رفتن وحدت فکری و سیاسی بینجامد. بدون مبنایی برای موضع گیری فمینیستی طرح مدعیاتی که به صلاح زنان باشد دشوار می‌نماید. یکی از مهمترین چالش‌های پیش روی فمینیسم معاصر سازگار کردن فشار هواداران تفاوت و گوناگونی با تقاضای طرفداران تشابه و یگانگی است.


 

 

میرمیران


مارکسیسم (Marxism) مکتبی سیاسی و اجتماعی است که تحت کارل مارکس، فیلسوف و انقلابی آلمانی در اواخر قرن نوزدهم پیدا شد. فردریش انگلس نیز از شکل‌دهندگان مهم به اندیشه مارکسیسم بوده‌است و مارکسیست‌ها با اصول کلی اندیشه او نیز موافق هستند.

اساس مارکسیسم آن طور که در «مانیفست کمونیست» (نوشته مارکس و انگلس) بیان شده‌است بر این باور استوار است که تاریخ جوامع تاکنون تاریخ مبارزه طبقاتی بوده‌است و در دنیای حاضر دو طبقه، بورژوازی و پرولتاریا وجود دارند که کشاکش این دو تاریخ را رقم خواهد زد.

میان مارکسیست‌های مختلف، برداشت‌های بسیار متفاوتی از مارکسیسم و تحلیل مسائل جهان با آن موجود است اما موضوعی که تقریباً همه در آن توافق دارند: «واژگونی نظام سرمایه‌داری از طریق انقلاب کارگران و لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و لغو کار مزدی و ایجاد جامعه‌ای بی طبقه با مردمی آزاد و برابر و در نتیجه، پایان ازخودبیگانگی انسان» است. (که کمونیست‌ها معتقدند در جهان سرمایه‌داری ناگزیر است)

مارکس و انگلز همانند بقیه سوسیالیست‌ها، تلاش کردند تا به کاپیتالیسم و سیستم‌هایی که در جهت به خدمت گرفتن کارگران پایه ریزی شده بودند خاتمه دهند. در حالی که سوسیالیست‌ها در آغاز راه به دنبال اصلاحات اجتماعی بلند مدت بودند، مارکس و انگلز معتقد بودند که انقلاب اجتماعی اجتناب‌ناپذیر بوده و تنها مسیر ممکن به سوی سوسیالیسم است.

اساس نظریه

 مطابق نظرات مارکسیست‌ها در مورد کمونیسم، مهم‌ترین ویژگی زندگی انسان‌ها در یک جامعه طبقاتی از خود بیگانگی است و کمونیسم به این دلیل که آزادی انسان‌ها را به طور کامل به رسمیت می‌شناسد مکتبی مطلوب است. مارکس مطابق نظر گئورگ ویلهلم فردریش هگل آزادی را فراتر از حذف محدودیت‌ها و عملی با محتوای اخلاقی می‌داند. آنها اعتقاد دارند که کمونیسم به مردم اجازه می‌دهد که هر کاری را که دوست دارند انجام دهند اما در عین حال مردم را در شرایطی قرار می‌دهند که نیاز به خدمت گرفتن همنوعشان را احساس نمی‌کنند. در حالی که هگل اعتقاد دارد که با پرده برداشتن از این نوع زندگی اخلاقی به حیطه افکار انسان‌ها می‌رسیم، مارکس کمونیسم را نشأت گرفته از مادیات و به خصوص رشد ابزارهای تولید می‌داند.

مارکسیسم اعلام می‌کند که تضاد طبقاتی و جنگجویی انقلابی در نهایت به پیروزی پرولتاریا (طبقه کارگر) و تشکیل جامعه‌ای می‌انجامد که در آن مالکیت خصوصی برچیده شده و ابزارهای تولید و اموال به جامعه تعلق دارد. مارکس در مورد زندگی در جامعه کمونیستی سخن زیادی نمی‌گوید و تنها به دادن شمای کلی جامعه کمونیسم اکتفا می‌کند. واضح است که در چنین جامعه‌ای برای پروژه‌های قابل اجرا توسط بشر محدودیت اندکی وجود دارد. جنبش کمونیسم در شعار اصلی خود، مکتبش را جهانی معرفی می‌کند که در آن هر فرد مطابق توانایی‌هایش تولید می‌کند و مطابق نیازهایش دریافت می‌کند. «ایدئولوژی آلمانی» (1845) یکی از اندک نوشته‌های مارکس در مورد آینده کمونیسم است:

«در جامعه کمونیستی، که دایره آزادی هر فرد بیش از همیشه‌است و وی می‌تواند در رشته مورد علاقه به موفقیت دست پیدا کند، جامعه فرایند تولید را کنترل می‌کند و بنابراین فردی مثل من می‌تواند امروز کاری انجام دهدو فردا کار دیگری، صبح شکار کند، بعدازظهر ماهیگیری کند، شب گله را به چرا ببرد، بعد از شام هم به انتقاد بپردازد، همان چیزی که در ذهنش است را اجرا کند بدون آنکه شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا نقاد باشد.» "[1] دیدگاه نهایی مارکس افزودن این دیدگاه به یک نظریه علمی در مورد نحوه حرکت جامعه در یک مسیر قانون – مدار به سمت کمونیسم و با کمی کشمکش، یک نظریه سیاسی، در مورد لزوم استفاده از یک جنبش انقلابی برای رسیدن به هدف است.

در انتهای قرن نوزدهم دو کلمه «سوسیالیسم» و «کمونیسم» در معنای واحدی به کار می‌رفتند. با این وجود، مارکس و انگلز استدلال کردند که کمونیسم در یک فرایند تک مرحله‌ای از دل کاپیتالیسم بیرون نمی‌آید و باید از «فاز اولیه‌ای» عبور کند که در آن مالک اغلب کالاهای تولیدی جامعه‌است اما در عین حال هنوز ردپایی از تضاد طبقاتی دیده می‌شود. «فاز اول» راه را برای رسیدن به «فاز بالاتر» هموار می‌کند که در این فاز تضاد طبقاتی برچیده شده و نیاز به دولت حس نمی‌شود. لنین بارها از اصطلاح «سوسیالیسم» برای اشاره به «مفهوم فاز اول» کمونیسم که توسط مارکس و انگلز ارائه شد استفاده کرد و «کمونیسم» را «فاز بالاتر» کمونیسم مارکس و انگلز می‌دانست. مطالبی که عنوان شد وآنچه لنین گفت راه را برای تشکیل حزب‌های کمونیستی در قرن بیستم هموار کرد. بعدها نویسندگانی چون لوئیس آلتوسر و نیکوس پولانزاس دیدگاه مارکس را اصلاح کردند و در فرایند رشد جوامع، مرکزیتی را برای دولت قائل شدند، با این استدلال که برای رسیدن به کمونیسم کامل، سوسیالیسم می‌بایست یک مرحله گذر طولانی مدت را طی کند.

برخی از هم عصران مارکس، مانند میخائیل باکونین همین تفکرات را مطرح کردند با این تفاوت که در مورد نحوه رسیدن به یک جامعه هماهنگ در غیاب طبقات اجتماعی نظر دیگری داشتند. همواره در جنبش کارگری بین کمونیست‌ها و آنارشیست‌ها شکافی وجود داشته‌است. آنارشیست‌ها مخالف هر سازمان سلسله مراتبی دولت هستند. در میان آنها کمونیست‌های آنارشیست مانند پیتر کروپوتکین از گذر ناگهانی به جامعه بدون سطوح طبقاتی تحت اقتصاد هدیه‌ای سخن می‌گویند در حالی که اتحادیه گرایان آنارشیست اعتقاد دارند که اتحادیه‌های کارگری برخلاف احزاب کمونیست سازمان‌هایی هستند که در ایجاد تغییرات در جامعه نقش دارند.

 

میرمیران


مارکسیسم-لنینیسم


لنین، انگلس و مارکس

مارکسیسم-لنینیسم همان‌طور که از نامش پیداست اشاره به نوعی طرفداری از اندیشه? مارکسیستی دارد که توسط ولادیمیر لنین (لنینیسم) بدان‌گونه تعبیر شده‌است.

اما در عمل جریانات بسیار مختلف و گهگاه مخالف همدیگر خود را «مارکسیست-لنینیست» نامیده‌اند. برای مثال مارکسیست-لنینیست‌ها می‌توانند طرفدار استالین یا مائو باشند یا نباشد.

بعضی جریانات مائوئیستی خود را مارکسیست-لنینیست-مائوئیست و یا طرفدار «مارکسیسم-لنینیسم-اندیشه? مائو تسه دون» می‌دانند.

 

میرمیران


حاکمیت دینی (به انگلیسی: Theocracy)‏ به نوع خاصی از حکومت گفته می‌شود که در آن اصالت به قوانین دینی و فرد روحانی داده شده‌است، و نوعی حکومت است که در آن «خدا» مبنای سیاسی یک مملکت است و مملکت توسط نمایندگان مدعی خدا در رأس امور اداره می‌گردد. طرفداران این نوع از حکومت از آن با عناوینی چون «نظام دین‌سالار» و یا «دین‌سالاری» یاد می‌کنند.

بدین ترتیب مذهب غالب اصلی‌ترین تعیین‌کننده? خط و مشی اداره جامعه در نظام دین‌سالار است. دین‌سالاری در تاریخ اسلام نیز به کرات ظاهر گردیده است.[1] امروزه، از میان 192 عضو سازمان ملل متحد، ایران از معدود کشورهایی است که بنا و اساس آن بر مبنای دین‌سالاری است.[2][3][4][5][6]

 

 

تاریخچه

واژه تئوکراسی از واژه یونانی θεοκρατ?α به معنی "حکومت خداوند" ریشه می‌گیرد. تئوکراسی اولین بار توسط جوزفیوس فلاویوس در قرن اول میلادی مطرح شد تا ویژگی‌های حکومت یهودیان را مشخص کند. جوزفیوس اینچنین استدلال کرد که حکومت یهودیان به دلیل آنکه در هیچ کدام از سه نوع دولت شناخته شده یونانیان، یعنی پادشاهی، اشرافی و آنارشیسم(به مثابه پارادوکس هر نوع حکومتی) جا نمی‌گرفت، منحصر به فرد به حساب می‌آمد، از همین رو جوزفیوس تئوکراسی را به عنوان چهارمین شکل حکومتی که در آن خدا و قوانینش قدرت مطلق هستند تفسیر کرد. تعریف جوزفیوس تا قبل از عصر روشنگری کاملا قابل قبول بود تا زمانی که این اصطلاح شروع به کسب مفاهیم جامع‌تر و به صورت غیرقابل انکاری منفی کرد، بخصوص وقتی که مورد تفسیر هگل قرار گرفت.

حکومت‌های دین‌سالار در حال حاضر

جمهوری اسلامی ایران

حکومت جمهوری اسلامی ایران به عنوان یک جمهوری دین‌سالار تفسیر شده است. فرمانده کل قوا یا رهبر که یک فرد روحانی است توسط مجلس خبرگان رهبری انتخاب می‌شود.[7] شورای نگهبان قانون اساسی وظیفه دارد که هر قانون تصویب شده در مجلس را با قانون اساسی و قوانین شریعت اسلام مطابقت دهد، همچنین موظف است صلاحیت همه نامزدهایی را که جهت شرکت در هر انتخابات به جز انتخابات شوراهای اسلامی شهر و روستا در وزارت کشور ثبت نام می‌کنند را بررسی کند و پس از آن اجازه شرکت در انتخابات را به آن کاندیدا بدهد. مواردی از قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران صراحتا به اسلامی بودن نظام و قوانین اشاره دارد

عربستان سعودی

قانون اساسی عربستان سعودی برپایه قوانین اسلامی یا شریعت نوشته شده است. قوانین اسلامی مسلمانان را امر می‌کند تا از الکل، فرآورده‌های خوکی، قمار، زنا و بسیاری چیزهای دیگر که آن را حرام می‌خواند، پرهیز کنند.

مقر پاپ (واتیکان)

 جمهوری اسلامی پاکستان

جمهوری اسلامی افغانستان

جمهوری اسلامی موریتانی

شمال نیجریه

 آچه (شمال سوماترا در اندونزی)

 

میرمیران


دموکراسی (به انگلیسی: Democracy)‏ یک روش حکومتی است برای مدیریت کم خطا بر مردم حق مدار.[1] که در آن فرد یا گروهی خاص حکومت نمی‌کنند بلکه مردم حکومت می‌کنند.[2] گونه‌های مختلف دموکراسی وجود دارد و در جامعه بین‌الملل نیز شاهد چند گانگی دموکراسی هستیم. [3] میان انواع گوناگون دموکراسی، تفاوت‌های بنیادین وجود دارد. بعضی از آنها نمایندگی و قدرت بیشتری در اختیار شهروندان می‌گذارند. در هر صورت اگر در یک دموکراسی، قانونگذاریِ دقیق برای جلوگیری از تقسیم نامتعادل قدرتِ سیاسی صورت نگیرد (برای مثال تفکیک قوا)، یک شاخه? نظام حاکم ممکن است بتواند قدرت و امکانات زیادی را در اختیار گرفته، به آن نظام دموکراتیک لطمه بزند. از «حکومت اکثریت» به عنوان خاصیت اصلی و متمایزکننده? دموکراسی نام می‌برند. در صورت نبودِ حاکمیت مسئولیت‌پذیر، ممکن است که حقوق اقلیت‌های جامعه مورد سوء استفاده قرار گیرد (که در آن صورت به آن دیکتاتوری اکثریت می‌گویند.) از اصلی‌ترین روندهای موجود در دموکراسی‌های ممتاز می‌توان به وجود رقابت‌های انتخاباتی عادلانه اشاره کرد. علاوه بر این، آزادی بیان، آزادی اندیشه? سیاسی، و مطبوعات آزاد از دیگر ارکان اساسی دموکراسی هستند که به مردم اجازه می‌دهند تا با آگاهی و اطلاعات بر حسب علاقه? شخصی خود رأی بدهند.

 

 

ریشه‌شناسی

دموکراسی مانند بسیاری از اصطلاحات اصلی علم سیاست، (از جمله خود «سیاست») در اصل واژه‌ای است یونانی که از دو واژه? کوتاه‌تر «دموس» و «کراتوس» تشکیل شده است. هر دو اصطلاح چند معنی دارند:

  • «دموس» می‌تواند هم به معنای کلیه? شهروندانی باشد که در پولیس یا دولت-شهر زندگی می‌کنند، و هم به معنای «اراذل و اوباش» یا «توده? عوام» و یا «اقشار فرودست» بکار رود.[4]
  • «کراتوس» می‌تواند هم به معنای «قدرت» و هم به معنای «قانون» باشد که این دو معنای یکسانی ندارند. زیرا می‌توان گروه‌ها یا افرادی را به تصور در آورد که بی‌آنکه به صورت رسمی و مشهود حکومت کنند، دارای قدرت باشند. به این ترتیب، ممکن است در یک دموکراسی صوری که به نظر می‌رسد مردم یا نمایندگان مردم حکومت می‌کنند، توزیع قدرت واقعی کاملاً غیردموکراتیک باشد. یا برعکس، در یک نظام سیاسی که در آن سلطنت یا اشراف به صورت فرمایشی حکومت می‌کنند، شاید این واقعیت آشکار نباشد که قدرت واقعی در دستان مردم است.[5]

این ابهام در هر دو واژه? سازنده? دموکراسی، از زمان شکل‌گیری مفهوم و واقعیت دموکراسی وجود داشته، و برای درک معنا و تاریخ دموکراسی اهمیت ویژه‌ای دارد.[6]

مفهوم دموکراسی

از دیدگاه نظریه پردازان سیاسی مفاهیم متنوعی برای دموکراسی وجود دارد.

  • از دیدگاه تقلیل گرایی یا مینیمالیسم،[7] دموکراسی سیستم حکومتی است که در آن شهروندان به گروهی از رهبران سیاسی حق حکومت را از طریق انتخابات دوره‌ای اعطا می‌کنند. این نظریه حکومت چند تنی و پلیارشی (polyarchy) نیز نامیده می‌شود.
  • مفهوم جمعی (Aggregative) دموکراسی[8] اذعان دارد که حکومت باید به تدوین قوانین و سیاست‌هایی بپردازد که بسیار نزدیک به نظرات میانه مردم باشد، نیمه‌ای در سمت راست و نیمه‌ای در سمت چپ.
  • دموکراسی شورایی (Deliberative) بر مبنای این اصل استوار است که دموکراسی حکومت با بحث می‌باشد. دموکرات‌های شورایی ادعا می‌کنند که قوانین و سیاست‌ها می‌باید بر مبنای استلال‌هایی باشد که تمام شهروندان بتوانند آن را بپذیرند. پهنه سیاست باید جایی باشد که رهبران و شهروندان در آن به مباحثه پرداخته، به یکدیگر گوش فرا داده و نظرات خود را تغییر می‌دهند.
  • مفاهیم فوق به دموکراسی از طریق نمایندگان آنها اشاره دارد. دموکراسی مستقیم (Direct) می‌گوید که شهروندان باید مستقیماً و نه از طریق نمایندگان خود در ایجاد قوانین و سیاستها مشارکت داشته باشند. فعالیت سیاسی به خودی خود ارزشمند بوده، موجب اجتماعی شدن و فرهیختگی شهروندان شده و مشارکت مردمی می‌تواند نخبگان توانمند را ارزیابی کند. و از همه مهم تر اینکه شهروندان در حقیقت بر خود حکومت نمی‌کنند مگر آنکه خودشان مستقیماً قوانین و سیاست‌ها را تصمیم گیری کرده باشند.
  • مفهوم دیگر دموکراسی تساوی سیاسی بین تمام شهروندان می‌باشد. این مفهوم به جوامعی اشاره دارد که در آنها عرف، روش و الگوهایی وجود دارد که به‌عنوان راهنماهایی به سوی تساوی قدرت سیاسی تلقی می‌شوند. اولین و مهم‌ترین این عرفهای اجتماعی عبارت از رخداد منظم، آزاد و آشکار انتخابات می‌باشد که به منظور انتخاب نمایندگانی می‌باشد که پس از انتخاب شدن مدیریت کل و یا عمده سیاستهای عمومی جامعه را عهده دار می‌شوند.

در این دیدگاه ممکن است اشکال شود که اکثریت رای دهندگان برای سیاست تصمیم می‌گیرند نه اکثریت مردم و بنابراین راه بحث در باره اجباری شدن مشارکت سیاسی مثل رای دادن اجباری را باز می‌نماید. و نیز اشخاص با پشتوانه مالی بیشتر امکان تأثیر گذاری بیشتری در جامعه در مبارزات انتخاباتی داشته و بنابراین ممکن است قوانینی جهت شفاف سازی منابع مالی در اختیار نامزدهای انتخاباتی مورد نیاز باشد.[9]

گونه‌های دموکراسی

  • دموکراسی جفرسونی
  • دموکراسی نمایندگی:

دموکراسی نمایندگی به این معناست که تصمیمات مربوط به جامعه، نه بدست اعضای آن، بلکه توسط افراد ویژه‌ای که مردم برگزیده‌اند؛ گرفته می‌شود. شکل‌های گوناگون دموکراسی نمایندگی در بسیاری از سازمان‌ها هم وجود دارد.

  • دموکراسی نمایندگی چندحزبی:

نظام‌های دموکراسی نمایندگی چندحزبی در هر یک یا همه این سطوح، هنگامی که رأی‌دهندگان بتوانند از میان چندحزب در فرایند سیاسی یکی را گزینش کنند، یافت می‌شود. ملت‌هایی که شیوه دموکراسی چندحزبی را برگزیده‌اند، و در آن توده جمعیت بزرگ‌سال از حق رأی در سطوح گوناگون برخوردار است، معمولاً دموکراسی لیبرال نامیده می‌شوند. ایالات متحده آمریکا، کشورهای اروپای غربی، ژاپن، استرالیا، نیوزیلند و هند در دسته دموکراسی‌های لیبرال قرار می‌گیرند.

  • دموکراسی نمایندگی تک‌حزبی:

بعضی از کشورها مانند چین، با این که در آن‌ها تنها یک حزب وجود دارد؛ خود را دموکراسی می‌دانند.[در چین به صورت رسمی چند حزب وجود دارد.] در این کشورها، در حالی که رأی‌دهندگان امکان انتخاب از میان احزاب گوناگون را ندارند، انتخابات وجود دارد که از راه آن‌ها نمایندگان در سطوح گوناگون محلی و ملی تعیین می‌شوند. این کشورها در دسته دموکراسی نمایندگی یک حزبی قرار دارند. اصلی که معمولاً در دموکراسی نمایندگی یک حزبی وجود دارد این است که حزب واحد اراده فراگیر اجتماع را بیان می‌کند. به نظر مارکسیست‌ها، احزاب در دموکراسی‌های لیبرال نماینده منافع طبقات گوناگون هستند. در جوامع کمونیستی، تنها یک حزب ضروری شمرده می‌شود؛ بنابراین رأی‌دهندگان، نه از میان احزاب، بلکه از میان نامزدهای انتخاباتی که سیاست‌های گوناگونی دارند؛ نمایندگان خودشان را انتخاب می‌کنند.

  • دموکراسی مشارکتی:

در دموکراسی مشارکتی یا دموکراسی مستقیم، تصمیمات به طور جمعی به‌دست افراد گرفته می‌شد. این نخستین گونه? دموکراسی بود که در یونان باستان یافت می‌شد. اقلیت کوچکی از جامعه که شهروند نامیده می‌شدند، برای بررسی سیاست‌ها و گرفتن تصمیمات مهم به طور منظم گردهم می‌آمدند. دموکراسی مشارکتی در جوامع امروزی، که توده مردم از حقوق سیاسی بهره‌مندند و برای همه امکان مشارکت فعالانه نیست؛ بسیار محدود است. برخی جنبه‌های دموکراسی مشارکتی هنوز هم کاربرد دارند و سازمان‌های زیادی در این گونه جوامع از این شیوه استفاده می‌کنند. برگزاری رفراندوم‌ها در سطح ملی برای مسائل مورد اختلاف؛ نمونه‌ای از دموکراسی مشارکتی است.

  • شبه‌دموکراسی:

شبه دموکراسی حکومتی است که هرچند در آن مردم حکومت ندارند؛ اما برخی نهادهای دموکراتیک وجود دارند؛ اگرچه سیاست این گونه حکومت‌ها به ظاهر دموکراتیکی است ولی در عمل نهادهای دموکراتیک، خواست مردم را اجرا نمی‌کنند.

وضعیت امروزی


تحلیل پلیتی از میزان وجود دموکراسی در کشورهای مختلف، که در سال 2003 انجام شده‌است. کشورهای با رنگ روشن درجه بهتری در زمینه میزان وجود دموکرسی دارند. طبق این تحلیل عربستان سعودی و قطر دارای غیر دمکرات‌ترین حکومت‌ها هستند.

شاخص دموکراسی منتشر شده در سال 2008 توسط مجله اکونومیست، کشورهایی با رنگ آبی روشن امتیاز بالای 9?5 تا 10 را دارند و کشورهایی با رنگ تیره با امتیاز زیر 2 از نظر شاخص جهانی دموکراسی در آنها کمتر است. بر اساس این گزارش، سوئد و کره شمالی با دارا بودن امتیاز 9?88 و 0?86 به ترتیب دموکراتیک‌ترین و غیر دموکرات‌ترین کشورهای دنیا هستند.

امروزه جز کشورهای عربستان سعودی، واتیکان، میانمار و برونئی، تمام حکومت‌ها خود را دموکرات می‌دانند. پژوهش‌های گوناگونی برای تحلیل نظام‌های حکومتی و درجه‌بندی میزان دموکراسی در کشورهای مختلف انجام می‌پذیرد. از این دست می‌توان به مجموعه داده‌های پلیتی‌اشاره کرد.

منتقدین

افلاطون از منتقدان دموکراسی بوده‌اند و آن را بدترین نوع حکومت دانسته‌اند.[نیازمند منبع] از نظر منتقدین حکومت دموکراتیک؛ اکثر مردم شایستگی لازم برای تصمیم‌گیری در مسائل سیاسی را ندارند. از نظر ایشان، دموکراسی مانعی برای برنامه‌ریزی متمرکز و تصمیم‌گیری قاطع است و مسیر پیشرفت را دشوار می‌سازد. هواداران حکومت دموکراتیک باور دارند که این گونه حکومت بهترین راه برای مبارزه با تراکم قدرت است و باعث کنترل سیاسی بهتر برای پیشرفت و توسعه می‌شود.

در ایران

از نظر برخی سیاست‌مداران و کارشناسان آیت‌الله خمینی با عبارت «میزان رأی مردم است» بر جنبه مردم‌سالارانه حکومت اسلامی پس از انقلاب تاکید داشته است. بسیاری از دولت‌مردان کنونی در جمهوری اسلامی نیز معتقدند «رأی مردم» میزان و پایه حکومت است، و حتی برای آن پایه و اساس فقهی قائل شده‌اند.[10]

محمود احمدی‌نژاد ششمین رئیس جمهور ایران، مردم‌سالاری را یک «امر اصیل» در کشور دانسته[11] و نظام حکومتی ایران را نمونه‌ای از «مردم‌سالاری متکی بر ارزش‌های اخلاقی و الهی» و «مردم‌سالاری دینی» و نقطه مقابل «دموکراسی لیبرال» می‌داند.[12]

از سوی دیگر، منتقدان نظام حاکم بر ایران آن را به نادیده گرفتن مردم‌سالاری متهم می‌کنند[13] و مخالفان جمهوری اسلامی آن را دیکتاتوری دینی و نظامی می‌خوانند که دموکراسی در آن وجود ندارد.

 

میرمیران



نماد عمومی آنارشی بر روی پرچم آن.

اقتدارگریزی[1] یا آنارشیسم در زبان سیاسی به معنای نظامی اجتماعی و سیاسی بدون دولت، یا به طور کلی جامعه‌ای فاقد هرگونه ساختار طبقاتی یا حکومتی است. آنارشیسم برخلاف باور عمومی، خواهان «هرج و مرج» و جامعه? «بدون نظم» نیست، بلکه همکاری داوطلبانه را درست می‌داند که بهترین شکل آن ایجاد گروه‌های خودمختار است. طبق این عقیده، نظام اقتصادی نیز در جامعه‌ای آزاد و بدون اجبار ِ یک قدرت سازمان‌یافته بهتر خواهد شد و گروه‌های داوطلب می‌توانند بهتر از دولت‌های کنونی از پس وظایف آن برآیند. آنارشیست‌ها به طور کلی با حاکمیت هرگونه دولت مخالفند و دموکراسی را نیز استبداد اکثریت می‌دانند (که معایبش کمتر از استبداد سلطنتی است).[2]

آنارشیسم خود زیرنحله‌های پرشماری دارد، که جز در یکی دو اصل بنیادین شباهت چندانی با هم ندارند. این خود تا حدی خاسته از ماهیت آنارشیسم است که وجود خویشتن را در نفی و مخالفت می‌جوید. ماهیت آزاد و غیرمتمرکز آنارشیست‌ها، در سازمان‌نیافتگی نسبی تشکیلات ایشان پیداست. ایشان ضمن التزام به اصول بنیادین آنارشیسم در تفسیر این اصول و به فعلیت درآوردن آنها اختلاف‌های اساسی دارند. مهم‌ترین این اصل‌های بنیادین چنان که پیشتر گفته شد، نفی حکومت است؛ یعنی عصاره? تفکر آنارشیستی تأکید بر آزادی فرد است. این تأکید منجر به تقبیح و مخالفت با هر گونه اقتدار بیرونی (خاصه حکومت) می‌گردد که مانعی در رشد و تعالی آزاد فرد باشد.[3]

 

تفکرات

آنارشی مشتق از واژه? یونانی anarkos به معنای «بدون رئیس» و Anarchia به معنای «عدم حکومت» است.[2]

از اندیشمندان برجسته? آنارشیست می‌توان از ویلیام گادوین، ماکس اشتیرنر، لئو تولستوی، پیر ژوزف پرودون، میخائیل باکونین، پطر کروپوتکین، الیزه رکلوز،[2] ماری بوخین، اما گلدمن، نوام چامسکی، هربرت رید، هوارد زین و اخیراً متفکران آزادی‌طلب و محافظه‌کاری با گرایش آنارشیستی مانند هانس هرمان هوپ و موری روثبارد نام برد.

آنارشیست‌ها در فلسفه? «بگذار انجام دهند» (Laissez faire) با هم اشتراک نظر دارند؛ اما در تئوری به دسته‌های آنارشیسم تحول‌خواه، آنارشیسم کمونیست، و آنارشیسم اندیویدوالیست (فردگرا) تقسیم می‌شوند.[2]

برای مثال پرودون یک آنارشیست اندیویدوالیست بود و آنارشیسم به شکل یک جنبش اجتماعی با کتاب «مالکیت چیست» او آغاز شد. پرودون با مالکیت مخالف نبود بلکه نحوه اکتساب و بهره‌برداری از آن را نیازمند اصلاح می‌دانست.[2]

آنارشیسم از نظر روش‌های اجرایی به دو دسته آنارشیسم انقلابی و آنارشیسم مسالمت‌جو تقسیم می‌شود. آنارشیست‌های رادیکال (انقلابی) طرفدار ترور، اعتصاب و برانداختن ناگهانی تشکیلات دولت هستند. در سده 19 آنها سیاست‌مداران و پادشاهان بسیاری را ترور کردند. آنارشیست‌های مسالمتجو مانند لئو تولستوی، طرفدار عدم خشونت هستند. «آنارشیست های ایرانی» بیشتر از آنارشیست های چپ و رادیکال به شمار می آیند و با این که از «آنارشیست های مسالمتجو» نبوده و در روش های اجرایی از هیچ تلاشی برای اعتصاب همگانی، نابود کردن تجهیزات پلیس و از کار انداختن ماشین سرکوب(دولت) روی گردان نیستند، برخلاف بسیاری از آنارکوکمونیست های رادیکال، به هیچ روی شیوه هایی مانند «ترور» و «کشتار» را برنمی تابند و با شناسنامه «آنارشیسم ایرانی» مبارزه می کنند. [2]

آنارشیسم نوین

صورت‌بندی مدرن نظریه? آنارشیسم با اثر ویلیام گادوین در سال 1793 با نام تفحصی پیرامون عدالت سیاسی و تأثیرش بر شادمانی و فضیلت عام[4] آغاز شد. بسیاری چون پرودون، باکونین، اشتیرنر، تاکر، تولستوی و کروپوتکین دنباله? کار وی را گرفتند.[5] نظریه‌پردازان آنارشیسم معمولاً پیرو یکی از پنج شاخه? زیرند:

  • آنارشیسم کمونیست[6]
  • آنارشیسم سندیکالیست[7] (سندیکاگرا)
  • آنارشیسم اندیویدوالیست[8] (فردگرا)
  • آنارشیسم دینی
  • آنارشیسم فمنیست

آنارشیسم کمونیست

پطر کروپوتکین از شخصیت‌های محوری این نحله و واضع اصطلاح «کمونیسم آنارشیست» است. از نظر پیروان این نحله انسان موجودی به‌ذات اجتماعی‌است و سود اجتماع در ذات خود در تقابل با سود فرد نیست بلکه مکمل آن است. همنوایی میان انسان و اجتماع در سایه? نفی نهادهای اجتماعی اقتدارگر خاصّه دولت ممکن است.[9]

آنارشیسم سندیکاگرا

آنارشیسم سندیکاگرا رستگاری را در نزاع اقتصادی و نه نزاع سیاسی طبقه? کارگر می‌جوید. پیروان آن با تشکیل اتحادیه? کارگری و سندیکاها قصد نزاع با ساختار قدرت می‌دارند. از نظر ایشان سرانجام با یکی انقلاب بنیادهای حکومت فعلی فرو می‌ریزد و نظم اقتصادی نوِ اجتماع بر پایه? سندیکاها شکل می‌گیرد.[10] اکنون در برخی از کشورهای اروپایی[11] و آمریکای جنوبی به شکل جنبش وسیع توده‌ای درآمده‌است.[12]

آنارشیسم فردگرا

بنیاد نظری آنارشیسم فردگرا را در آثار ماکس اشتیرنر آلمانی و بنیامین تاکر آمریکایی می‌توان پیدا کرد. اشتیرنر در کتاب شخص و دارایی‌اش[13] (چاپ نخست 1844) عقایدش را تشریح کرده‌است. به اعتقاد وی انسان حق دارد هر آنچه می‌خواهد انجام دهد. و هر چه آزادی وی را سلب کند نابود باید گردد. اشتیرنر نه تنها با قانون و مالکیت خصوصی سر مخالفت می‌دارد بلکه با مفاهیم خدا و کشور و خانواده و عشق هم بنای ناسازگاری می‌گذارد. منتها مخالفت وی با این مفاهیم به معنی فتوا به نابودی آنها نیست. بلکه از نظر وی انسان هر گاه بخواهد به این مفاهیم تن تواند دادن اگر باعث شادمانی‌اش شود ولی سرسپردگی به این مفاهیم وظیفه? شخص نیست.[14] نظریات تاکر را با نام آنارشیسم فلسفی نیز می‌شناسند و آن را سهم آمریکاییان در تاریخ نظریه? آنارشیسم قلمداد می‌کنند. معمولاً میان آنارشیسم فلسفی یا آنارشیسم فردگرا و آنارشیسم کمونیست یا توده‌گرایی تقابل می‌افکنند. از جمله تفاوت‌هایی که بیان می‌دارند تشویق به خشونت در دومی بر خلاف اولی‌است. این تقابل‌افکنی مخالفانی هم می‌دارد.[15] تاکر در نظریه‌پردازی‌های خویش از دارایی چیست؟ پرودون اثر پذیرفت. او با هرگونه اعمال قدرت از سوی دولت مخالف بود و آن را غیراخلاقی می‌دانست. تاکر و پیروانش با چهار انحصار اصلی‌ای که آبشخورشان وجود دولت می‌بود به مخالفت پرداختند: زمین، پول، دادوستد و حقوق پدیدآورندگان. نابودی این انحصارات را مایه? از میان رفتن فقر می‌دانستند. با قدرت‌گرفتن سندیکاها و سایر پیکره‌های اجتماعی در ایالات متحده آنارشیسم فردگرا افول کرد.[16]

آنارشیسم دینی

تولستوی نظریه پرداز آنارشیسم دینی شناخته می‌شود. گاه حساب آنارشیسم دینی را از دیگر زیرنحله‌های آنارشیسم جدا می‌کنند.آنارشیست ها و بلاخص لئو تولستوی نظریه پرداز این نحله ی فکری معتقدند که هیچ نظام حکومتی ای مشروعیت حکمرانی بر مردم را ندارند.ایدوئولوژی آنان بدین گونه است که تمام نظامات حکومتی مرتکب نوعی آپارتاید ساختاری اند و به نوعی حکومت ها همه ضد مردمی و در دست قدرت ها و سرمایه داران اند.تولستوی می گوید بهتر این است که محبت خداوند بر مردم حکمرانی نماید. او معتقد است که محبت عیسوی و ایدوئولوژی آنارشیستی می تواند راه نجات جامعه بشری باشد. از احزاب طرفدار این نظریه می توان به حزب آنارشیسم کارگری ایران اشاره کرد که یک جریان فکری مخفی در ایران در دهه های اخیر بوده است .رهبر و نظریه پرداز این جریان فردی به نام ت.مزدیسنا می باشد.

آنارشیسم فمنیسم

یکی از عوامل ایجاد تفاوت و تضاد در جامعه، تبعیض جنسی است؛ برخی فیلسوفان آنارشیسم، همچون اما گلدمن، معتقدند که نخستین گام برای رسیدن به برابری طبقاتی برابری جنسیتی است و تا هنگامی که تبعیض جنسی وجود دارد برابری طبقاتی (و در پیامد حذف دولت) غیر ممکن خواهد بود.

گرچه یکی از خواسته‌های فمنیسم، تساوی حقوق زن و مرد در صحنه‌های سیاسی است، اما این دلیل تضاد با آنارشیسم نیست؛ بلکه آنارکو فمنیسم مسلما به بررسی صحنه‌های سیاسی نمی‌پردازد و تنها به انتظار جامعه از خودش می‌پردازد. به هر حال برخی آنارکوفمنیسم را زیر مجموعه? آنارشیسم نمی‌دانند، زیرا فمنیسم آنارشیسم را یک امر سیاسی نمی‌دانند که مخالفت یا موافقتی با زیر مجموعه‌های دیگر آنارشیسم داشته باشد.

آنارشیسم در قیاس با دیگر نحله‌های سیاسی

آنارشیسم در اصول و یا نسخه‌پیچی‌ها با دیگر نحله‌های سیاسی نظیر لیبرالیسم و سوسیالیسم شباهت‌هایی دارد.

آنارشیسم و لیبرالیسم

در آنارشیسم همچون لیبرالیسم بر آزادی (فردی و سیاسی)، شادمانی و کامیابی فرد تأکید می‌رود. در لیبرالیسم کلید نیل به مقصود دخالت حداقلی دولت در امور مردمان است. این دخالت تنها از روی ضرورت باید بودن و غرض از آن جلوگیری از اخلال در سیر طبیعی و رفتار «دست نامرئی»است. اما در آنارشیسم حکومت به‌یک‌بارگی نفی می‌شود و همین دخالت کمینه هم بر تافته نمی‌شود.[17]

آنارشیسم و سوسیالیسم

رابطه? آنارشیسم و سوسیالیسم غامض‌تر از آنِ آنارشیسم و لیبرالیسم است تا آنجا که برخی نویسندگان منکر خویشاوندی میان این دو نحله شده‌اند. این امر برخاسته از آن است که در نگاه نخست در سوسیالیسم تکیه بر حقوق اجتماع در مقابل فرد است در حالی که در آنارشیسم سخن از حقوق فرد در مقابل اجتماع است. با این حال در نهایت به نظر می‌آید که نسخه‌پیچی‌های آنارشیست‌ها (خصوصاً نوع کمونیست) کم شباهت با نسخه‌پیچی‌های سوسیالیست‌ها نیست. آنارشیست‌ها چون سوسیالیست‌ها با مالکیت شخصی مخالف‌اند. هر دو برای ساختن جامعه‌ای می‌کوشند که در آن هر کس در حد توانایی‌های خویش در خوشبختی اجتماع بکوشد و تا آنجا که نیاز می‌دارد از خدمات اجتماع بهره‌مند شود

 

میرمیران