سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرضا دانشجویان اندیشه سیاسی دراسلام

رادیکالیسم به معنای هواخواهی و طرفداری از «دگرگونی‌های بنیادی» جامعه و نهادهای اجتماعی موجود است. رادیکال، از نظر لغوی به معنای اصل و ریشه است و در علوم اجتماعی به آن اندیشه‌هایی می‌گویند که اقداماتی تند و سخت و ریشه‌ای را در بهبود جامعه خواهانند و دگرگونیهای بنیادی را در امور سیاسی و اقتصادی و اجتماعی طلب می‌کنند. [1]

رادیکالیسم به آئین کسانی نیز اطلاق می‌شود که دارای افکار چپ‌گرا نیز می‌باشند؛ که پس از آنها لیبرال‌ها و میانه‌روها و بعد محافظه‌کاران قرار دارند، و در آن سر طیف سیاسی مرتجعان هستند که متمایل به بازگشت به گذشته هستند.[1]

علی رغم این تفکیک سیاسی در سالهای اخیر سخن از راست «بنیان نگر» نیز به میان آمده‌است.[نیازمند منبع] «جامعه‌شناسی رادیکال»، مظهر کوشش در پیوند زدن نتایج تحقیقات اجتماعی به اعماق توده‌ها است، و سعی دارد با به‌کارگیری حاصل کار پژوهشهای جامعه شناختی، تغییراتی اساسی در جامعه به‌وجود آورد. رادیکالیسم دلالت دارد بر هر فکر و عمل سیاسی و اجتماعی که خواستار دگرگونیهای ژرف و عمیق و بی‌درنگ در نهادهای موجود است.

اصطلاح رادیکالیسم اولین بار در بریتانیا در مورد مخالفان لایحه اصلاحات سال 1832 به کار برده شد و بعد از آن جرمی بنتام و پیروان او را رادیکالهای فلسفی نامیدند.

در ایالات متحده آمریکا رادیکالیسم در سده 19 به شکلی اتوپیایی آغاز شد، که همراه با جنبش لغو بردگی بود و طرفداران آن خواهان تغییرات سیاسی ریشه‌ای در جامعه آن زمان آمریکا بودند.

 

 

سید مهدی میرمیران


پادشاهی یا سلطنت (به انگلیسی: Monarchy)‏ شکلی‌است از نظام حکومتی که در آن فردی به عنوان رئیس کشور به نام پادشاه یا ملکه دارد. این عنوان معنای خاص نمادی دارد. هگل ایران‌زمین را نخستین دولت شاهنشاهی می‌نامد.[1]

مشروعیت پادشاه با توجه به معنای خاص دینی و نمادی مقامش ممکن است منزلت «پدر» ملت را به او بدهد.

فرمانروایی پادشاهی یا به صورت سلطنت مطلقه به معنای حکومت بی‌مهار شاه و یا به صورت سلطنت مشروطه به معنای حکومتی که در آن رئیس کشور پادشاه است، اما پادشاهی که در عین داشتن نقش‌های مهم رسمی و تشریفاتی، تنها در موارد محدود و معین نقشی در حکومت دارد می‌باشد. در بسیاری از حکومت‌های مشروطه مجلس نقش اصلی در نظارت امور را دارد و نخست‌وزیر که با تأئید پادشاه انتخاب می‌شود، امور اجرایی و تصمیمات اصلی را اخذ می‌کند. شکل خاص این نوع حکومت را در بریتانیای کبیر می‌توان دید که سلطنت نقش نسبتاً تشریفاتی در اداره? امور دارد.

معمولاً جانشینی ارثی را صفت ویژه? نظام پادشاهی می‌دانند، اما پادشاه ممکن است انتخابی باشد یا روا باشد که شاه جانشین خود را آزادانه تعیین کند یا با فالزنی یا قرعه شاه را انتخاب کنند.

معانی ویژه

واژه? شاهنشاهی در بسیاری از زبان‌های دیگر به طور خاص به معنی پادشاهی در ایران است.

 

 

میرمیران


فدرالیسم از ریشه لاتین foedus یا foedera به معنای اتحاد یا قرارداد، یک مفهوم سیاسی است که در آن گروهی از واحدها (ایالات، استان‌ها، کشورها و…) با یکدیگر متعهد شده‌اند و به نمایندگی از آن‌ها یک حکومت مرکزی وجود دارد. اصطلاح فدرالیسم همچنین برای توصیف یک سیستم حکومتی به کار می‌رود که در آن حق حاکمیت، مطابق قانون اساسی بین یک قدرت حکومت مرکزی و واحدهای سیاسی تشکیل دهنده? آن (مانند ایالت‌ها یا استان‌ها) تقسیم شده‌است. فدرالیسم، نظامی بر مبنای قواعد دموکراسی و نهادها و سازمان‌هایی است که در آن‌ها قدرت اداره? کشور، بین حکومت‌های ملی و ایالتی یا استانی تقسیم شده‌است و آنچه که اغلب فدراسیون نامیده می‌شود را ایجاد می‌کند و طرفدارانِ آن «فدرالیست» نامیده می‌شوند.

کشور های دارای ساختار فدرال، عموما طی شکل گیری ابتدایی و بنیان گذاری (چون آلمان یا ایالات متحد آمریکا) یا طی شکل گیری مجدد، مثلا پس از جنگ یا فروپاشی (چون عراق یا روسیه) به این صورت شکل گرفته اند. در حقیقت تا به حال هیچ کشور تاریخی، یک پارچه و موجود در صحنه، روش کشور داری خود را به ساختار سیستم اصیل فدرال برنگردانده است. بالا بردن سطح حقوق ایالت ها الزاما فدرالیسم محسوب نمیشود. سیستم حکومتی فدرال پیوسته برای جلب رضایت ایالت ها، ایل ها و اقلیت های استقلال طلب و خود مختاری گرا جهت آسان سازی شکل گیری کشوری جدید یا پایداری و دوام کشوری نوسازی شده عرضه گردیده. [1]

 

فدرالیسم اروپایی در مقابل فدرالیسم آمریکایی

در اروپا، فدرالیست گاهی برای توصیف کسانی به کار می‌رود که طرفدار یک حکومت فدرال مشترک، با قدرت توزیع شده در سطوح منطقه‌ای، ملی و فراملی هستند. بیشتر فدرال‌های اروپایی مایل هستند که این امر در سراسر اتحادیه اروپا توسعه یابد. فدرالیسم اروپایی، پس از جنگ اروپا شکل گرفته‌است. یکی از مهم‌ترین ابتکارات در این زمینه، سخنرانی وینستون چرچیل در شهر زوریخ در سال 1946 بود.[2]

در ایالات متحده امریکا، فدرالیسم در ابتدا به باور به یک حکومت مرکزی قدرتمندتر اشاره داشت. زمانی که پیش نویس قانون اساسی ایالات متحده نوشته شد، حزب فدرالیست، از ایجاد یک حکومت مرکزی قدرتمندتر حمایت کرد. در حالی که ضد فدرالیست‌ها خواستار یک حکومت مرکزی ضعیف‌تر بودند. این امر با کاربرد مدرن فدرالیسم در اروپا و ایالات متحده بسیار متفاوت بود. این تمایز ناشی از این واقعیت بود که فدرالیسم در میانه? یک طیف سیاسی بین کنفدراسیون و یک دولت متحد واقع شده‌است.

قانون اساسی ایالات متحده، به عنوان یک واکنش به قانون کنفدراسیون نوشته شد که مطابق آن ایالات متحده یک کنفدراسیون سست با یک دولت مرکزی ضعیف بود. بعداً، طی جنگ داخلی امریکا، اعضای ایالات کنفدراسیون امریکا از حکومت مرکزی ضعیف‌تر حمایت کردند، در مقابل سربازان دولت ایالات متحده بودند که مدافع اتحاد بودند و از آنان با نام فدرال‌ها یاد می‌شد.[3] بنابر این بحث در ایالات متحده پیرامون فدرالیسم حول محور یک حکومت مرکزی قدرتمند و در مقابل کنفدراسیون سابق شکل می‌گرفت.

در مقابل، اروپا تاریخ غنی‌تری از ایالات متحد شده نسبت به امریکای شمالی داشت. بنابراین بحث‌ها پیرامون فدرالیسم بیشتر حول محور یک حکومت مرکزی ضعیف‌تر در برابر دولت واحد شکل می‌گرفت. استفاده? مدرن امریکا از این مفهوم فدرالیسم بسیار نزدیک‌تر به مفهوم اروپایی آن است. هر چه قدر که قدرت دولت فدرال افزایش می‌یافت، برخی از مردم بیشتر خواستار یک دولت واحد بودند تا آن چیزی که مورد نظر آبای بنیانگذار امریکا بود. بیشتر مردم در ایالات متحده از نظر سیاسی از فدرالیسمی که قدرت‌های دولت فدرال در آن محدود است، دفاع می‌کنند. به ویژه در زمینه? دادرسی، مدافع قدرت‌های محدود دولت فدرال هستند.

در کانادا فدرالیسم نوعاً در مقابله با جنبش‌های جدایی طلب اعمال می‌شود. دولت‌های آرژانتین، برزیل، استرالیا، هند و مکزیک نیز در میان سایر کشورها بر اساس اصول فدرالیسم اداره و سازمان دهی شده‌اند.

یک کشور فدرال ممکن است تنها شامل دو یا سه بخش داخلی باشد، همانند بلژیک با بوسنی و هرزه گوین. عموماً دو حالت افراطی در فدرالیسم می‌تواند مورد تمایز قرار گیرد. در یک حالت، دولت فدرال بسیار قوی است و اغلب کاملاً یک پارچه است و تنها چند قدرت خاص برای دولت‌های محلی در نظر گرفته شده‌است ولی در دیگر حالت افراطی، دولت ملی با قدرت‌های محدود ممکن است تنها در اسم دولت فدرال باشد در حالی که در واقع یک کنفدراسیون باشد.

در سال 1999 دولت کانادا، مجمع فدراسیون را به عنوان یک شبکه? بین‌المللی برای تبادل بهترین کارکردهای فدرالیسم بین کشورهای فدرال و کشورهایی که در حال فدرالی شدن هستند بنیان نهاد. مقر اصلی مجمع فدراسین در اتاوا است. دولت‌های همکار در مجمع فدراسیون شامل، استرالیا، برزیل، کانادا، اتیوپی، آلمان، هند، مکزیک، نیجریه و سوئیس هستند.

بعضی از فرقه‌های مسیحیت بر اساس اصول فدرالیسم سازماندهی می‌شوند. در این کلیساها این امر به عنوان نظریه? فدرالیسم دینی یا الهی شناخته می‌شود.

نمونه های فدرالیسم

میتوان انواع حکومتهای فدرال را به دو دسته بزرگ تقسیم کرد. [4] دسته اول حکومتهای فدرالی هستند که مبنای تقسیم جغرافیایی است و تقسیمات قومی - زبانی را در نظر نمیگیرند . [4] بسیاری از دولتهای فدرال قدیمی‌تر غربی مانند آمریکا ، استرالیا و آلمان جزو این گروه هستند . [4]به این گروه از دولتهای فدرال ، دولتهای فدرال ملی گفته میشود . [4] بیشتر این دولتها از ادغام واحدهایی درست شده‌اند که از قبل بصورت مستقل وجود داشتند و علت بوجود آمدن این دولتها ، متحد کردن مردمی بود که در واحدهای متفاوت زندگی میکردند و حداقل از زبان یا فرهنگی مشترک بهره میبردند .[4]

دسته دوم نه تنها تفاوتهای قومی و زبانی را به رسمیت می‌شناسند ، بلکه این تفاوتها را در ایدئولوژی و مبانی خود لحاظ میکنند . [4]این گونه دولتهای فدرال را دولتهای فدرال قومی می‌نامند . [4] دولتهای فدرال اتیوپی و عراق نمونه‌هایی از این دولتها هستند .

 

ایالات متحده


نقشه? ایالات متحده که متشکل از پنجاه ایالت است.

فدرالیسم در ایالات متحده رابطه‌ای در حال تکامل میان دولت‌های ایالتی و دولت مرکزی ایالات متحده دارد. دولت امریکایی از یک سیستم دوگانه? فدرالیسم به یک فدرالیسم مشارکتی تکامل یافته‌است. به دلیل این که نهادهای سیاسی ایالات از قبل وجود داشتند، قانون اساسی ایالات متحده نیازی نداشت که فدرالیسم را در هر بخش تعریف کند یا توضیح دهد؛ اما اغلب حقوق و مسئولیت‌های دولت‌های ایالتی و مقامات دولتی را در رابطه با دولت مرکزی ذکر می‌کند. دولت مرکزی قدرت‌های تصریح شده خاصی را دارا است که قدرت‌هایی هستند که در قانون اساسی مورد اشاره قرار گرفته‌اند و شامل حق وصول مالیات، اعلام جنگ و تنظیم تجارت بین ایالتی و خارجی می‌باشد. به علاوه ماده‌ای معروف به «ماده? ضروری و مناسب» در قانون اساسی است که به دولت مرکزی این قدرت ضمنی را اعطا می‌کند تا هر قانون لازم و مناسبی را در جهت اجرای قدرت‌های مشخص شده‌اش تصویب نماید و در آن قدرت‌های دیگری نیز برای مردم یا ایالات در نظر گرفته شده‌است.[5]

حزب فدرالیست ایالات متحده در مقابل حزب جمهوری خواهان دموکرات وجود داشت که شامل چهره‌های قدرتمندی از قبیل توماس جفرسون بود.

جمهوری خواهان دموکرات اساساً باور داشتند که:

  • قوه مقننه قدرت بسیار زیادی دارد و نظارتی بر آن وجود ندارد.
  • قوه مجریه قدرت خیلی زیادی دارد و هیچ نظارتی بر آن وجود دارد و به این ترتیب دیکتاتور به وجود خواهد آمد.
  • یک منشور حقوق باید با قانون اساسی همراه باشد تا از سو استفاده? دیکتاتور از شهروندان جلوگیری نماید و نهایتاً یک رئیس جمهور به قدرت برسد ولی از سوی دیگر فدرال‌ها باور دارند که این امر غیر ممکن است که همه? حقوق بر شمرده شوند و در نتیجه آن‌هایی که در شمار نیامده‌اند به آسانی نادیده گرفته می‌شوند، چرا که در منشور رسمی حقوق ذکر نشده‌اند. در مورد حقوق در موارد خاص نظام قضایی دادگاه‌ها تصمیم می‌گیرد.

بعد از جنگ داخلی امریکا، تأثیر دولت مرکزی بر زندگی مردم و مقدار ارتباط آن با دولت‍های ایالتی به شدت افزایش یافت. این امر به دلیل نیاز به تنظیم مقرراتی برای مشاغل و صنایعی که در محدوده مرزهای کشور وجود داشتند، تلاش برای حفظ حقوق مدنی، و مقررات خدمات اجتماعی بود. دولت مرکزی تا زمانی که دادگاه عالی قانون ضد تراست شرمن را تصویب نکرد، هیچ قدرت جدید قابل توجهی را به دست نیاورد.

از سال 1938 تا سال 1995 دادگاه عالی ایالات متحده، مطابق ماده? تجاری قانون اساسی، هیچ قانون مصوب فدرالی که قدرت کنگره را افزایش می‍داد، لغو و باطل نکرد. بیشتر اقدامات دولت مرکزی می‌تواند بعضی حمایت‌ها را در بین قدرت‌های تصریح شده پیدا کند، مانند: ماده? تجاری قانون اساسی، که اعمال آن به وسیله? دادگاه عالی در سال‌های اخیر مضیق شده‌است. در سال 1995 دادگاه عالی قانون اسلحه? آزاد در محدوده? مدارس را در رای لوپز لغو کرد و همچنین بخش جبران خسارت مدنی را در قانون منع خشونت علیه زنان در سال 1994 در پرونده? ایالات متحده علیه موریسون لغو کرد. اخیرن ماده? تجارت قانون اساسی به گونه‌ای مورد تفسیر قرار گرفت که منجر به قانونی شدن ماریجوانا در رای صادره در پرونده? گنزالز در مقابل ریچ شد.

فدرالیسم دو گانه تاکید می‌کند که دولت مرکزی و دولت‌های ایالتی با هم برابر و مساوی هستند. اگرچه در دوران جنگ داخلی امریکا دادگاه‌های ملی اغلب دولت مرکزی را به عنوان قاضی نهاییِ منازعات خویش بر اساس اصول فدرالیسم دوگانه تفسیر می‌کردند، ایجاد دولت‌های بومی امریکایی که جدا و متمایز از دولت مرکزی و ایالتی بودند، برخی قدرت‌های محدود حکومتی را اعمال می‌کردند که این نیز ناشی از همان مفهوم فدرالیسم دو گانه است.

فدرالیسم در اروپا

چندین نظام فدرال در اروپا وجود دارند از قبیل؛ سوئیس، اتریش، آلمان، بلژیک، بوسنی و هرزگوین و خود اتحادیه اروپا. آلمان و اتحادیه? اروپا تنها مثال‌هایی در جهان هستند که اعضای مجلس‌های اعیان دولت مرکزی آن‌ها نه انتخاب شده و نه منصوب شده‌اند بلکه به جای آن از نماینده‌های دولتهای اجزای تشکیل دهنده شان تشکیل شده‌اند. فدرالیسم در آلمان تنها در زمان نازیسم لغو شد (1933-1945) و در آلمان شرقی در بیشترین زمان وجودش یعنی در سال‌های 1952 تا 1990 زمینه? حضور نیافت. آدولف هیتلر، فدرالیسم را به عنوان یک مانع بر سر راه اهداف خویش می‌دید. همانطوری که در نبرد من، چنین نوشت: حزب نازی یا سوسیالیسم ملی باید مدعی تحمیل کردن اصول خود به کل ملت ژرمن باشد، صرف نظر از این که از قدیم تا به حال محدوده? دولت‌های فدرال چه بوده‌است. بنابراین ایده? یک دولت قوی و متمرکز کارکردهای منفی در سیاست آلمان دارد، اگرچه قبلاً تا سال 1919 یا 1933 بسیاری از لیبرال‌ها و دموکرات‌های سوسیالیسم، طرفدار تمرکز گرایی بودند.[6]

از آغاز در بریتانیا یک فدراسیون استعمارگر به عنوان روشی برای حل مشکل خودمختاری‌طلبی در ایرلند، در نظر گرفته شده‌است و فدرالیسم برای مشکل ایرلند پیشنهاد شده‌است.

اتحادیه? اروپا


نقشه? کشورهای ملحق به اتحادیه اروپا

بعد از پایان جنگ جهانی دوم چندین جنبش شروع به کار کرد که به دفاع از فدراسیون اروپا می‌پرداختند، جنبش‌هایی از قبیل اتحادیه? فدرالیست‌های اروپایی یا جنبش اروپایی ایجاد شده در سال 1948. آن سازمان‌ها در پروسه? وحدت اروپا تاثیر گذار بوده؛ اما هرگز قطعی و تعیین کننده نبودند. اگرچه فدرالیسم در هر دوی پیش نویس‌های معاهده? ماستریخ و معاهده? ایجاد یک قانون اساسی برای اروپا مورد اشاره قرار گرفت ولی هرگز به وسیله? نمایندگان کشورهای عضو تصویب نشد. قوی‌ترین مدافعان فدرالیسم اروپایی، آلمان، ایتالیا، بلژیک و لوکزامبورگ بودند. در حالی که آن‌هایی که به لحاظ تاریخی بیشترین مخالفت را داشتند فرانسه و انگلستان بودند. سایر کشورها که هرگز به طور خاص برای معنای ویژه‍ای از حکومت در اروپا مبارزه نکردند به عنوان طرفدار فدرالیسم برشمرده شدند. بعضی به عنوان کشورهای همراه و همکار اتحادیه در نظر گرفته شدند از قبیل: اسپانیا، پرتغال، یونان و مجارستان. همچنین قابل ذکر است که اخیراً دولت فرانسه طرفدار شدید اتحادیه? اروپا شده‌است در حالیکه کشورهایی نظیر جمهوری چک از پیشگامان مخالفت جدی با اتحادیه? اروپا به شمار می‌آیند.[7]

استرالیا


ایالات و قلمروهای استرالیا، متشکل از قلمرو پایتخت استرالیا (قرمز)، نیو ساوت ولز (صورتی)، منطقه? شمالی (زرد، بالا)، کوئینزلند (آبی)، استرالیای جنوبی (بنفش)، تاسمانی (زرد، پایین)، ویکتوریا (سبز) و استرالیای غربی (نارنجی).

در تاریخ 1 ژانویه 1901 کشور استرالیا به صورت یک فدراسیون درآمد. قاره اقیانوسیه توسط استعمارگران بریتانیایی در سال 1788 کشف شد و پس از آن حاکمانی توسط بریتانیا در آن مستقر شدند. در دهه 1890 میلادی، دولت در این مستعمرات رفراندومی برای تبدیل شدن به یک کشور واحد و مستقل برگزار نمود. وقتی که همه? مستعمرات به نفع فدراسیون رای دادند، فدراسیون استرالیا تأسیس شد و در نتیجه در سال 1901، مشترک‌المنافع استرالیا مستقر گشت. فدرالیسم در استرالیا بسیار مشابه فدرال در ایالات متحده امریکا است.

کانادا


در کانادا دولت‌های مناطق قدرت خود را مستقیم از قانون اساسی گرفته‌اند و رابطه‌ای متقابل با حکومت مرکزی دارند.

در کانادا نظام فدرالیسم به وسیله? تقسیم قدرت بین پارلمان فدرال و دولت‌های استانی کشور توصیف شده‌است. طبق قانون اساسی سال 1867 (که قبلاً به عنوان قانون بریتانیایی امریکای شمالی شناخته می‍شد)، قدرت‍های خاص قانون‍گذاری به نهادهای مختلف واگذار شده‍است. بند 91 قانون اساسی صلاحیت قانونگذاری را به دولت مرکزی می‌دهد، در حالی که بند 92 این صلاحیت را به قدرت‍های منطقه‌ای واگذار می‌کند. دیگر قدرت‌هایی که به طور مستقیم مورد اشاره? قانون اساسی قرار نگرفته‌اند در صلاحیت دولت مرکزی قرار می‌گیرند. هر چند اختلاف بین دولت مرکزی و ایالتی در مورد این که کدام یک صلاحیت قانونگذاری در موضوعات مختلف را دارند، یک مسئله? طولانی مدت و در حال تحول بوده‌است. حوزه‌های رقابتی میان دولت مرکزی و دولت‌های ایالتی اموری نظیر قانونگذاری، توجه به مقررات اقتصادی، مالیات و منابع طبیعی می‌باشند.

هند[ویرایش]


ایالات کشور هند که توسط احزاب گوناگون اداره می‌شوند

دولت هند به وسیله? قانون اساسی هند بنیان نهاده شد و صلاحیت حکومت بر یک اتحادیه? فدرال متشکل از بیست و هشت ایالت و هفت قلمرو متحد را دارد.

اداره? هند بر مبنای نظام لایه‌ای است.[8] جایی که قانون اساسی هند موضوعاتی را مطرح می‌کند که در هر مورد تعیین می‌کند چه لایه‌ای از حکومت قدرت اجرایی دارد. قانون اساسی از برنامه? هفتم برای محدود کردن موضوعاتی که تحت سه دسته است استفاده می‌کند. این سه دسته لیست اتحادیه، لیست ایالت و لیست متقارن می‌باشند.

فدرالیسم نا متقارن

یک بعد بحث برانگیز فدرالیسم هند این است که بر خلاف بسیاری اشکال دیگر فدرالیسم، نامتقارن است.[9] ماده? 370 قانون اساسی هند مقررات مخصوصی را برای ایالت جامو و کشمیر به عنوان سند الحاق هر کدام ایجاد کرده‌است. ماده? 371 مقررات خاصی را برای ایالات اندهرا، پرادش، اروناچال پرادش، اسام، گوا، میزورم، مانیپور، نگالند و سیکیسم به عنوان سند الحاق یا استقلال هر کدام تعیین کرده‌است. همچنین یک جنبه? دیگر فدرالیسم هند، نظام قواعد ریاست جمهوری این کشور است. وقتی که هیچ حزبی نتواند در یک منطقه دولت تشکیل دهد یا اغتشاشات خشونت‌آمیزی در هر یک از ایالات وجود داشته باشد، حکومت مرکزی از طریق فرماندار منصوب خود، اداره? امور حکومتی آن منطقه را برای زمان مشخصی به عهده می‌گیرد.

سیاست‌های ائتلافی

برخلاف قانون اساسی، هند اکنون یک فدراسیون چند زبانه است.[10] هند یک سیستم چند حزبی با تعلقات سیاسی گوناگون دارد که غالباً بر اساس زبان، منطقه و طبقات اجتماعی،[11] نیازمند سیاست‌های ائتلافی به خصوص در سطح یک اتحادیه است. سیاست‌های ائتلافی تعادلی را قوه? مقننه ایجاد کرده‌اند.

روسیه

ماهیت بعد از امپراتوری روسیه، ساختار دولت را به سوی یک مدل کاملاً مستقل تغییر داد که با ایجاد اتحاد جماهیر شوروی که در آن روسیه به عنوان یک بخش اداره می‌شد، آغاز گردید. روسیه در نتیجه? اتفاقات بعد از فروپاشی اتحادیه? جماهیر شوروی آزاد گردید. در دوره? اصلاحات بوریس یلتسین که در صدد احیای ساختار شوروی بود و با اصلاحات روز افزون لیبرالی در زمینه? اداره? جمهوری و دیگر موضوعات روسیه توانست به کشوری مطرح تبدیل شود. بعضی از اصلاحات یلتسین به وسیله? ولادیمیر پوتین دوباره در دست اجرا قرار گرفت.

مثال‌های دیگر


پرچم رسمی اقلیم کردستان عراق

برخی از کشورها نیز نظامی کم و بیش مانند مثال‌های یاد شده در بالا دارند نظیر: استرالیا، برزیل، کلمبیا، ونزوئلا و بلژیک

  • بوسنی و هرزه گوین: دارای فدرالیسم دو بخشی.
  • عراق که سیستم فدرال خود را در 15 اکتبر 2005 تصویب کرد و رسمن به منطقه? کردستان به عنوان اولین منطقه فدرال رسمیت بخشید.
نمونه‌های تاریخی از فدرالیسم
  • چکسلواکی تا این که جمهوری‌های چک و اسلواکی در سال 1993 از هم جدا شدند.
  • جمهوری فدرال یوگوسلاوی که در سال 2006 با اعلام استقلال مونتنگرو رسماً از بین رفت.
  • قانون اساسی 1960 قبرس بر همین اساس بود؛ اما اتحاد یونانی‌ها و ترک‌ها به سرانجام نرسید.
  • جمهوری متحد تانزانیا: شامل زنگبار و تانگانیکا
  • جمهوری فدرال کامرون بین سال‌های 1961 تا 1972

بخش‌های قدرت

در یک فدراسیون معمولاً تقسیم قدرت میان دولت‌های مرکزی و منطقه‌ای در قانون اساسی مورد اشاره قرار می‌گیرد. این گونه است که حق خودمختاری ایالات عضو معمولاً از طریق قانون اساسی مورد حمایت قرار می‌گیرد. ایالات عضو هم چنین قانون اساسی خود را دارا هستند که ممکن است آن را به گونه‌ای که مناسب می‌دانند اصلاح کنند، اگرچه در صورت مغایرت با قانون اساسی فدرال معمولاً قانون اساسی فدرال اولویت دارد.

تقریباً در همه? فدراسیون‌ها دولت مرکزی در زمینه? سیاست خارجی و دفاع ملی قدرت دارد. این تقسیم قدرت از یک کشور به کشوری دیگر متفاوت است. قانون اساسی آلمان و ایالات متحده مقرر می‌دارند که همه? قدرت‌هایی که به صورت اختصاصی به دولت مرکزی اعطا نشده‌است، متعلق به ایالات است. از طرف دیگر قانون اساسی برخی از کشورها مانند کانادا و هند قدرت‌هایی که کشور صراحتاً به دولت‌های منطقه‌ای اعطا نکرده را متعلق به دولت مرکزی می‌دانند. در قانون اساسی استرالیا، مشابه با نظام ایالات متحده، قدرت قانونگذاری درباره? موضوعات خاصی که مدیریت آن‌ها برای ایالات سخت به نظر می‌آید (مثلاً ثروت عمومی) به حکومت مرکزی اختصاص دارد. بنابراین سایر حوزه‌های مسئولیت برای دولت‌های ایالتی باقی می‌ماند. طبق قواعد تقسیم قدرت در اتحادیه? اروپا در معاهده لیسبون، قدرت‌هایی که نه انحصاراً در صلاحیت کشورهای اروپایی است و نه بین اتحادیه? اروپا و کشورها تقسیم شده‌است برای کشورهای عضو اتحادیه باقی می‌ماند.

وقتی که ایالات یک کشور فدرال صلاحیت برابر دارند نظام فدرال متقارن در آن کشور برقرار است. ولی فدرالیسم نامتقارن مربوط به کشورهایی است که قدرت ایالات در آن‌ها با یکدیگر غیریکسان است یا بعضی از آن‌ها استقلال بیشتری نسبت به سایرین دارند و این امر اغلب در مکان‌هایی وقوع می‌یابد که در یک منطقه یا مناطقی خاص از آن‌ها تمایز فرهنگی زیادی وجود دارد، مانند اسپانیا.

این امر شایع است که طی تحول تاریخی یک فدراسیون، انتقال تدریجی قدرت از ایالات دارای صلاحیت به دولت مرکزی صورت می‌گیرد. بنابراین دولت مرکزی قدرت‌هایی اضافی به دست می‌آورد که گاهی برای مقابله با شرایط پیش‌بینی نشده چنین ملاحظه‌ای در نظر گرفته می‌شود. اکتساب قدرت‌های اضافی توسط حکومت مرکزی ممکن است از طریق اصلاحات رسمی قانون اساسی یا به سادگی از طریق موسع کردن تفسیر قدرت‌های ذکر شده در قانون اساسی که توسط دادگاه‌ها به دولت اعطا شده، صورت پذیرد.

معمولاً یک فدراسیون در دو سطح شکل می‌گیرد. یکی دولت مرکزی و دیگری دولت مناطق (ایالات، استان‌ها و قلمروها) کشور برزیل یک استثنا است؛ زیرا قانون اساسی سال 1988 آن مقرر داشت که شهرداری‌ها به عنوان سازمان‌های سیاسی مستقل، یک فدراسیون سه جانبه شامل اتحادیه، ایالات و شهرداری‌ها را ایجاد می‌کنند. مکزیک یک مثال میانه است که در آن شهرداری‌ها استقلال کامل را توسط قانون اساسی فدرال کسب کرده اند و وجود آن‌ها به عنوان سازمان‌های مستقل به وسیله? دولت فدرال مورد حمایت قرار گرفته و قانون اساسی ایالات نمی‌تواند آن را لغو کند. افزون بر این قانون اساسی فدرال مشخص کرده‌است که چه قدرت‌ها و صلاحیت‌هایی انحصاراً به شهرداری‌ها تعلق دارد و مربوط به ایالات تشکیل دهنده نیست. اگرچه شهرداری‌ها یک مجمع قانونگذاری منتخب ندارند.

نهادهای حکومتی

ساختار بیشتر دولت‌های فدرال ساز و کارهایی را برای حفاظت از حقوق ایالات تشکیل دهنده ایجاد می‌کند. یک روش که به عنوان فدرالیسم درون ایالتی شناخته می‌شود این است که مستقیماً به دولت‌های ایالات تشکیل دهنده در نهادهای سیاسی نمایندگی داده می‌شود. جایی که یک فدراسیون قوه مقننه دو مجلسی دارد مجلس اعیان اغلب نماینده? ایالات تشکیل دهنده‌است در حالی که مجلس عوام به نمایندگی از مردم یک ملت به عنوان یک کل اقدام می‌کند. یک مجلس اعیان فدرال ممکن است بر اساس یک طرح تقسیم خاص به وجود آمده‌باشد. منظور از تقسیم فرایند تخصیص قدرت‌های سیاسی مجموعه‌ای از رای‌دهندگان به نمایندگان خویش در بدنه? حکومت است. همان گونه که در مورد مجلس سنای ایالات متحده و استرالیا صادق است، جایی که هر ایالت تعداد برابری از سناتورها را به عنوان نماینده، صرف نظر از جمعیت هر ایالت، به سنا می‌فرستد. به علاوه، اعضای یک مجلس اعیان ممکن است مستقیماً توسط دولت یا قوه? مقننه? ایالات تشکیل دهنده انتخاب شوند.

مجلس عوام یک قوه? مقننه? فدرال معمولاً به طور مستقیم و با در نظر گرفتن نسبت جمعیت، انتخاب می‌شود. اگر چه هنوز کشورها ممکن است گاهی اوقات حداقل مشخصی از کرسی‌ها را برای ایالتی خاص تضمین کنند.

فدراسیون‌ها اغلب روش‌های خاصی برای اصلاح قانون اساسی فدرال دارند، همچنین به عنوان نتیجه? ساختار فدرال یک کشور، وقوع این امر قطعی است، که حالت خودمختاری ایالات نمی‌تواند بدون رضایت ایشان لغو شود. یک اصلاحیه? قانون اساسی ایالات متحده باید توسط سه چهارم قوه? مقننه? هر ایالت تصویب شود تا ضمانت اجرایی بیابد. در همه پرسی‌ها برای اصلاح قانون اساسی استرالیا و سوئیس نیاز است که هر پیشنهاد نه تنها توسط اکثریت غالب رای دهندگان یک ملت به عنوان یک کل بلکه با اکثریت جداگانه در هر یک از اکثر ایالات یا مناطق تایید شود. در استرالیا این پیش نیاز به عنوان اکثریت دوبرابر شناخته می‌شود.

بعضی از قانون اساسی‌های فدرال هم چنین مقرر می‌دارند که اصلاحات خاص قانون اساسی نمی‌تواند بدون رضایت متفق القول همه? ایالات یا ایالات خاصی اتفاق بیفتد. قانون اساسی ایالات متحده مقرر می‌دارد که هیچ ایالتی ممکن نیست از نمایندگی مساوی در مجلس سنا بدون رضایت خویش محروم شود. در استرالیا اگر یک اصلاحیه? پیشنهادی به طور مخصوص مربوط به یک یا چند ایالت باشد، باید در یک همه پرسی که در هر یک از آن ایالات برگزار می‌شود، تایید شود. هر اصلاحیه‌ای بر قانون اساسی کانادا به رضایت متفق القول ایالت‌ها احتیاج دارد. قانون اساسی آلمان مقرر می‌دارد که هیچ اصلاحاتی در مواردی که نظام فدرال را لغو می‌کنند، قابل پذیرش نیست.

 

میرمیران


صهیونیسم


تئودور هرتسل بنیانگذار صهیونیسم


صهیونیسم یا صیونیسم(به انگلیسی: Zionism)‏ یک جنبش سیاسی و ملی‌گرای یهودی ست که در اواخر سده 19 میلادی شکل گرفت. عمده‌ترین هدف جنبش صهیونیسم، تشکیل کشوری برای یهودیان بود. این جنبش بر منابع تاریخی و مذهبی‌ تکیه دارد که یهودیان را به سرزمین اسرائیل ارتباط می‌دهد.[1] این سرزمین همان فلسطین یا آنچه برخی آن را امروزه اسرائیل می‌نامند، می‌باشد که قوم یهود از حدود 3200 سال پیش تا سال 200 میلادی (که امپراتوری روم آن‌ها را پراکنده کرد) در آن سکونت داشتند.

صهیونیسم، اعتقادات یهودیان سرتاسر جهان را تحت شعاع قرار می‌دهد و آنها را ترغیب به مهاجرت به فلسطین می‌کند. به همین علت در ابتدا یهودیان با هر عقیده‌ای، چه چپ، چه راست، چه مذهبی و چه سکولار به این جنبش پیوستند. پس از مدتی که اختلافات عقیدتی در آن‌ها بروز کرد صهیونیسم به شاخه‌های دیگری مانند «صهیونیسم مذهبی»*[2]، «صهیونیسم سوسیال»*[3]، و «صهیونیسم تجدیدنظر طلب»*[4] تقسیم شد. با این حال تمام این شاخه‌ها در عقیده? پایه، یعنی بازگشت یهودیان به فلسطین و تشکیل دولت یهودی مشترکند.[2]

مخالفت‌هایی با صهیونیسم در موارد مختلفی چون مخالفت‌های مذهبی، نحله? فکری ملی‌گرای رقیب و اختلاف عقیده? سیاسی که این ایدئولوژی غیر اخلاقی یا غیر عملی می‌شمارد، به وجود آمده‌است.[3]

مجمع عمومی سازمان ملل متحد در سال 1975 قطعنامه 3379 را با 75 رأی موافق، 35 رأی مخالف و 32 رأی ممتنع به تصویب رساند که در آن «صهیونیسم شکلی از نژادپرستی و تبعیض نژادی معرفی شده» بود.[4] در سال 1991 همین مجمع در قطعنامه 46/86 با 111 رأی موافق، 32 رأی مخالف و 13 رأی ممتنع اعلام کرد که قطعنامه 3379 را لغو می‌کند.[5]

 

 

واژه

واژه «صهیونیسم» برگرفته از «صهیون» یا صیون (به عبری: ????)، نام تپه‌ای در اورشلیم (که در تورات نیز به آن اشاره شده) است. ناتان برنبام برای اولین بار این کلمه را به معنای «ملی گرایی یهودی» در ژورنال «خود-رستگاری» به کار برد. صهیونیسم در ابتدا از مایه‌های مذهبی یهودیان برای اجتماع آنان در فلسطین وام می‌گرفت، با این حال صهیونیسم مدرن، بیشتر جنبشی سکولار است که بنا به ادعای خودشان در پاسخ به یهودستیزی‌های قرن 19 در اروپا فعالیت می‌کند. از زمان پایه ریزی کشور اسرائیل، کلمه? «صهیونیسم» عموماً به معنای پشتیبانی کردن اسرائیل به عنوان کشوری برای یهودیان به کار می‌رود.

برقراری جنبش صهیونیسم

پیش‌زمینه? تاریخی

قوم بنی‌اسرائیل (که خود به 12 قوم تقسیم می‌شود) بازماندگان قبایلی هستند که ابتدا در حدود 4000 سال پیش در جنوب بین‌النهرین ساکن بوده‌اند، بعد به سرزمین کنعانیان(فنیقیه‌ای‌ها) و سپس به مصر مهاجرت کرده‌اند*[5][نیازمند منبع]. در مصر مورد ظلم و ستم قرار گرفته‌اند و با ظهور موسی در حدود 3350 سال پیش، به دین موسی گرویدند و طی مهاجرتی معروف توسط وی دوباره به سرزمین کنعان انتقال داده شدند.[6] این قوم در حدود 3000 سال پیش اولین دولت خود را در همان سرزمین بنیان نهادند.[7][نیازمند منبع] بعدها در اثر هجوم بیگانگان و جنگ‌های داخلی 11 قوم دیگر از بین می‌روند و یا به عنوان برده در قوم یهودا ادغام می‌شوند. افرادی را که امروزه به بنی‌اسرائیل منسوب می‌کنند، در واقع بازماندگان قوم یهودا هستند.[8][نیازمند منبع]

در سال 597 پ.م. که بخت‌النصر امپراتور بابل سرزمین یهودیه را به تصرف درآورد، بسیاری از مردمان آن را که توان کاری داشتند به اسارت به بابل برد که در آن هنگام پایتخت کلدانی محسوب می‌شد. سرزمین یهودیه به صورت یکی از ایالات دور افتاده امپراتوری بابل درآمد. سرانجام امپراتوری قدرتمند بابل به دست کوروش بزرگ در سال 538 ق.م. گشوده شد. ساتراپ بابل بخشی از امپراتوری هخامنشی گردید. کوروش بزرگ به یهودیان امکان داد به سرزمین خویش باز گردند، شماری از آنان به سرزمین ایران کوچ کردند.

از سال 70 میلادی و پس از شکست یهودیان در شورش بزرگ*[6] و تخریب اورشلیم توسط امپراتوری روم، و همچنین شکست دیگر در شورش بارکخبا*[7] در سال 135 میلادی که به پراکنده شدن بخشی از یهودیان در دیگر نقاط امپراتوری منجر شد، بازگشت این عده از یهودیان مهاجرت کرده به سرزمین مادری پس از حدود 1900 سال، همواره دغدغه این یهودیان مهاجرت کرده به بقیه دنیا? به صورت آرزو[نیازمند منبع] بوده‌است. به علت نتایج مصیبت بار این شورش‌ها، چنین جنبش‌های مردمی که برای بازپس گیری حاکمیت ملی و بر اساس تأثیرات دینی[نیازمند منبع] به وجود آمده بودند، به جنبش‌هایی تبدیل شدند که در آنها توکل به مشیت الهی، با این فرض که خواست خدا بر این است که این سرزمین در نهایت به قوم برگزیده یهود برسد، جایگزین عناصر انسانی «رستگاری توسط مسیح» شده‌است. با وجود اینکه قومی‌گرایی یهودی در دوران باستان بیشتر جنبه? مذهبی داشته‌است، با این حال مطرح شدن دوباره? بازگشت به سرزمین مادری در بین یهودیان را باید مدیون برپایی ایدئولوژیکی و سیاسی صهیونیسم دانست. با این حال یهودیان حتی بعد از شورش «بارکخبا» نیز در اقلیت‌های کوچکی به طور مستمر در سرزمین فلسطین زندگی می‌کرده‌اند و برای این حضور مدارک تاریخی زیادی وجود دارد. به عنوان مثال، تلمود اورشلیم در قرن‌های پس از این شورش تالیف شده‌است. ابداع کننده? «علامات مصوت‌های عبری» نیز در قرن پنجم، در یکی از اجتماعات یهودی فلسطین زندگی می‌کرده‌است.

پراکندگی آرام و تدریجی حضور یهودیان در فلسطین به علل گوناگون روی داد. از جمله شکست در شورش بارکخبا توسط آدریان (امپراتور وقت روم)، گشودن فلسطین در سال 600 میلادی توسط اعراب، جنگهای صلیبی در سده 11 و پس از آن، و همچنین بی کفایتی امپراتوری عثمانی از سده? 15 به بعد، که به واسطه? آن، زمین، به شدت حاصلخیزی خود را از دست داد و اقتصاد به معنای واقعی صفر شد.

مهاجرت یهودیان، پس از قرن‌ها پراکندگی

بازگشت به سرزمین مادری در بین نسل‌های مختلف یهودیان پراکنده همواره موضوعی با اهمیت تلقی می‌شده‌است. این علاقه، مخصوصاً خود را در دعاهای «عبور»*[8] و «یوم کیپور»*[9] نشان می‌دهد که مطابق سنت حاوی جمله? «سال بعد در اورشلیم» هستند. مهاجرت به اورشلیم طبق قوانین یهود*[10] همواره عملی قابل ستایش محسوب شده‌است و به عنوان یک امر الهی در بیشتر نسخه‌های 613 فرمان نیز آمده‌است. با این که چنین چیزی در نسخه? میمونیدز*[11] نیامده‌است، اما خود او در نوشته‌هایش ذکر می‌کند که بازگشت به اورشلیم برای یهودیان امری بی نهایت ضروری و مهم است*[12]. از قرون وسطی و بعد از آن، تعدادی از یهودیان مشهور و بعضاً مریدان آنها به فلسطین مهاجرت نمودند. از بین آنها می‌توان به نامانیده*[13]، یچل پاریس*[14] و صدها تن از شاگردانش، یوسف کارو*[15]، مناشم مندل*[16] ویتبسک و 300 تن از پیروانش، ویلنا گائن*[17] و بیش از 500 تن از شاگردانش (به همراه خانواده هایشان) اشاره نمود.

صهیونیسم اولیه

پس از رنسانس فرهنگی یهودیان در قرن 18 و 19 میلادی که هاسکالا نامیده می‌شود، و در پی انقلاب فرانسه و گسترش عقاید لیبرال میان عده‌ای از یهودیان تازه از سلطه خارج شده، برای اولین بار طبقه‌ای از یهودیان سکولار به وجود آمد که دارای عقاید متداولی چون عقل گرایی، رمانتیسیم و از همه مهم تر ملی گرایی بودند. یهودیانی که یهودیگری را حداقل به معنای سنتی آن کنار گذاشته بودند، هویت جدیدی به عنوان یک ملت و بر اساس مصداق اروپایی آن برای یهودیان تشیکل دادند. الهام بخش آنها در این فعالیت، فعالیت‌های ملی دیگر کشورها، از قبیل یگانگی آلمانی‌ها و ایتالیایی‌ها، و همچنین استقلال مجارستان و لهستان بود. آنها از خود می‌پرسیدند[در کجا؟] که اگر ایتالیایی‌ها مستحق داشتن سرزمین مادری و میهن هستند، چرا یهودیان نباشند؟ پیش روی جدید در جنبش صهیونیسم در سالهای 1800، با تلاش نمایشنامه نویس، روزنامه‌نگار و دیپلمات متولد آمریکا، مردخای مانوئل نوح*[18] در سال 1820 ایجاد شد که در برقراری موطنی در گراند آیلند نیویورک*[19] برای یهودیان کوشید.

برخاستن صهیونیسم سیاسی مدرن

تا قبل از سال 1890 نیز یهودیان تلاش‌های زیادی در بر قراری منطقه‌ای یهودی نشین در سرزمین فلسطین که در قرن 19 بخشی از امپراتوری عثمانی به شمار می‌رفت انجام داده بودند. در آن سال‌ها 520000 نفر در این منطقه (اکثراً مسلمان و مسیحیان عرب) ساکن بوده‌اند و 20 تا 25 هزار نفر از این مقدار را نیز یهودیان تشکیل می‌دادند. قابل ذکر است در زمان شکل‌گیری اولیه صهیونیسم مدرن نظریه‌های دیگری برای تشکیل کشور یهودی در کشورهای دیگری همچون آرژانتین نیز شد که در نهایت منتفی گشت.

نقد صهیونیسم و مخالفت با آن

سازمانها و افراد گوناگونی، مخصوصاً بعد از سال1948 با صهیونیسم مخالفت کرده‌اند. اتحادیه عرب و کمیته عالی عربی طرح جداسازی سازمان ملل (قطعنامه181 مجمع عمومی سازمان ملل متحد) را که ایجاد دولت یهودی و عربی در فلسطین را می‌پذیرد[9] رد کرده‌اند، و اسراییل را اشغالگر "اراضی عربی" دانسته‌اند.[10][11] دول عربی همچنین فلسفه صهیونیسم را که ایجاد اسراییل را تعهد کرده رد می‌کنند و به خصوص مدعی اند جابجایی 700000 پناهنده عرب در مهاجرت دسته جمعی سال1948 فلسطین[12][پیوند مرده]، و مناقشه در پی آن، نتیجه اجتناب ناپذیر بنیان دولت یهودی است.

عده ای از یهودیان مقیم آمریکا نیز گاه تظاهراتی علیه اسرائیل و مکتب صهیونیسم برگزار می‌کنند. آنها رابطه بین صهیونیسم و یهود را انکار می‌کنند و اسرائیلیان را اشغالگران فلسطین می‌نامند.[13]

قطعنامه‌های محکوم کننده صهیونیسم

نوشتار اصلی: مقایسه صهیونیسم و آپارتاید
نوشتارهای وابسته: قطعنامه 3379 مجمع عمومی سازمان ملل متحد

سازمان وحدت آفریقا و جنبش غیرمتعهدها قطعنامه‌هایی در اوایل دهه70 میلادی علیه صهیونیسم صادر کردند.[14]

یهودیان مخالف صهیونیسم

برخی خاخام‌های یهودی با جنبش صهیونیزم مخالفند. از جمله:

  • ماشاالله گلستانی‌نژاد[15]
  • ناتوری کارتا

 

 

میرمیران


جامعه‌خواهی یا سوسیالیسم (به فرانسوی: Socialisme)‏، اندیشه‌ای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است که برای ایجاد یک نظم اجتماعی مبتنی بر انسجام همگانی می‌کوشد، جامعه‌ای که در آن تمامی قشرهای اجتماع سهمی برابر در سود همگانی داشته‌باشند.[1]

هدف سوسیالیسم لغو مالکیت خصوصی بر ابزارهای تولید و برقراری مالکیت اجتماعی بر ابزارهای تولید است. این «مالکیت اجتماعی» ممکن است مستقیم باشد، مانند مالکیت و اداره‌ی صنایع توسّط شوراهای کارگری، یا غیرمستقیم باشد، از طریق مالکیت و اداره? دولتی صنایع.

 

 

پیشینه

اگر چه اندیشه‌های مبتنی بر لغو مالکیت خصوصی پیشینه‌ی زیادی در تاریخ دارد ولی جنبش سوسیالیستی بیشتر پس از شکل‌گیری جنبش کارگری در قرن نوزدهم میلادی اهمّیت سیاسی پیدا کرد. در آن قرن حزب‌های گوناگون که خود را سوسیالیست، سوسیال دموکرات و کمونیست می‌نامیدند با هدف لغو مالکیت خصوصی در اروپا و آمریکا شکل گرفت.

امّا برخلاف تعریف رایج در سطح جهانی از سوسیالیسم، لغو مالکیت خصوصی به‌خودی‌خود نمی‌تواند توضیح کاملی را در مورد سوسیالیسم بدست دهد. لنین در دولت و انقلاب می‌نویسد استراتژِی کمونیسم، لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و الغای کار مزدی است. جامعه‌ی کمونیستی جامعه‌ای‌ است که در آن هر کس بر طبق استعدادهایش کار می‌کند و بر اساس نیازش از مواهب آن بهره‌مند می‌شود. دست‌یافتن به چنین نظامی ملزومات خاص خود را دارد. از جمله می‌توان مرحله‌ی انتقالی یا فاز پایینی را نام برد. شرط دست‌یافتن به چنین نظامی بسط آگاهی طبقاتی و سازمان‌یابی کارگران حول منافع طبقاتی مشترک خویش است که خود به نبرد طبقاتی سرنوشت‌سازی تبدیل می‌شود. در این نبرد پرولتاریا سرانجام به پیروزی دست می‌یابد و بساط دنیای کهن جور و ستم روبیده می‌شود. در این هنگام دولت سرمایه‌داران سرنگون شده و به‌جای آن دولت سوسیالیستی یا حکومت کارگری بر مسند قدرت می‌ایستد. وظیفه‌ی این دولت دفاع از دست‌آوردهای اقتصادی‌ و ‌سیاسی کارگران و سرکوب توطئه‌گری‌ها و سنگ‌اندازی طبقه‌ی بورژوازی و هدایت جامعه به‌سوی جامعه‌ای بدون طبقه‌است. در این مرحله طبقات هنوز ملغی نشده‌اند؛ ضرورت وجودی دولت وجود دارد،امّا سوسیالیسم دوره‌ی گذار به‌سوی زوال هرگونه دولتی است. دوره‌ی گذار لغو طبقات اجتماعی است. در واقع سوسیالیسم حکومت کارگری است.

پیروزی شاخه‌ی بلشویک حزب سوسیال دموکرات روسیه در انقلاب اکتبر روسیه موجب انشعابی بزرگ در جنبش سوسیالیستی جهان شد و حزب‌هایی که با روش بلشویک‌ها موافق نبودند (اغلب با نام احزاب سوسیال دموکرات) مدافع حقوق کارگران شدند.

برگزاری تظاهرات و راهپیمایی اول ماه مه در دفاع از حقوق کارگران از فعالیت‌های همیشگی حزب‌های سوسیالیست در بیشتر کشورهای جهان است.

در سده? بیستم حزب‌های سوسیالیست یا سوسیال دموکرات (با برنامه‌هایی که به درجات مختلف سوسیالیستی است) در بسیاری از کشورهای اروپایی به قدرت رسیدند.

گفتارها در مورد سوسیالیسم

ادوارد برنشتاین

ادوارد برنشتاین، متفکّر سوسیال‌دموکرات و از رهبران بزرگ سوسیال دموکراسی در آلمان: «سوسیالیسم چیزی نیست جز اِعمال اصل دموکراسی در اقتصاد».

 

 

میرمیران


سوسیال‌دموکراسی یا مردم‌سالاری جامعه‌خواه یک ایدئولوژی سیاسی چپ در قالب سیاست کلاسیک است. حرکت سوسیال دموکراسی معاصر مسیر اصلاح نظام سرمایه داری را با در نظر گرفتن عدالت اجتماعی طی می‌کند.[1]

ابتدا سوسیال دموکراسی شامل انواع گرایش‌های مارکسیستی از گرایش‌های انقلابی همچون رزا لوکزامبورگ و ولادیمیر لنین تا گرایش‌های مختلفی همچون کائوتسکی و برنشتاین را شامل بود، اما بخصوص پس از جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر در روسیه، سوسیال دموکراسی بیشتر و بیشتر به گرایشی غیرانقلابی بدل شد.

تا آن جا که گرایش رویزیونیستی که ادوآرد برنشتاین نمایندگی می‌کرد، مبنی بر اینکه سوسیالیسم نه از طریق انقلاب که از طریق اصلاحات تدریجی به دست می‌آید تقریباً بر کل سوسیال دموکراسی حاکم گشت. شعار بعضی سوسیال دموکرات‌ها «نه به انقلاب، آری به اصلاح» بوده‌است. (Evolution, not Revolution)

در میانه‌های سده بیستم سوسیال‌دموکرات‌ها از اِعمال قوانین جدی‌تر کار، ملی کردن صنایع اصلی و ایجاد دولت رفاهی هواداری می‌کردند.

امروزه سازمان انترناسیونال سوسیالیستی مهم‌ترین سازمانی است که در سطح جهانی احزاب سوسیال دموکرات را (در کنار احزاب سوسیالیست دموکراتیک) دربر می‌گیرد.

تفاوت با سوسیالیسم دموکراتیک


گل رز قرمز معمولا به عنوان نماد مردم‌سالاری سوسیال به کار می‌رود. این نماد در دوره‌ای پس از جنگ جهانی دوم انتخاب شد.[2]

سوسیال دموکراسی نباید با "سوسیالیسم دموکراتیک" اشتباه گرفته شود.

سوسیالیسم دموکراتیک در واقع انشعابی فکری از سوسیال دموکراسی است.

تفاوت این دو همیشه کاملاً مشخص نیست اما سوسیالیسم دموکراتیک معمولاً چپتر از سوسیال دموکراسی است.

احزاب سوسیال دموکرات به همراه احزاب سوسیالیست دموکراتیک در "انترناسیونال سوسیالیستی" گرد آمده‌اند.

در ایران

تنها احزاب ایرانی عضو انترناسیونال سوسیالیستی احزاب ذیل هستند که به عنوان عضو ناظر در "انترناسیونال سوسیالیستی" پذیرفته شده‌اند:

  • حزب دموکرات کردستان ایران
  • حزب دموکرات کردستان
  • کومله

 

میرمیران


نازیسم (به انگلیسی: National Socialism)‏(به آلمانی: Nationalsozialismus)‏ خلاصه عبارت ناسیونال سوسیالیسم است. نازیسم به مجموعه ایدئولوژی‌های حزب نازی اطلاق می‌شود. نازیسم را می‌توان شکلی از فاشیسم دانست که نژادپرستی نیز به اصول آن افزوده شده‌است.[1][2][3][4][5]
نازیسم را در دسته احزاب راست دسته بندی می‌کنند.[1][6][7][8][9] نازی‌ها به برتری نژادی معتقد بودند و مدعی بودند که خالص ترین نژاد آریایی هستند. در طرف مقابل نازی‌ها یهودیان را دشمنان شماره یک نژاد آریایی می‌خواندند.[1][10][11][12][13]
نازی‌ها مخالف دموکراسی بودند و دموکراسی را تنها در تئوری زیبا می‌دانستند، نازی‌ها دموکراسی را دروغ گویی برای رسیدن به قدرت می‌خواندند.[1][14][15][16][17]
نازی‌ها مخالف نظام سوسیالیسم و کمونیسم بودند و سبکی از سرمایه داری را ترویج می‌دادند که از سرمایه داری در جهت خواسته‌های دولت حمایت می‌کرد و این سبک را سوسیالیسم ملی نام گذاشتند.[1][18][19][20][21]
آنها اهداف سوسیالیسم ملی را رفاه عمومی کارگران، افزایش دستمزدها و عدالت در تقسیم سرمایه‌ها اعلام کردند.[22][23] نازیسم در آلمان امروزی غیر قانونی است، گرچه بقایا و احیا کنندگان نازیسم مشهور به «نئو نازی‌ها» در آلمان و خارج از آن مشغول فعالیت هستند.[24]

 

 

تاریخچه

پیش از آنکه واژه ناسیونال سوسیالیسم در آلمان و توسط حزب نازی به کار گرفته شود، ایدئولوژی مکتب آریایی‌گرایی توسط کنت گوبینوی فرانسوی و هوستن چمبرلین انگلیسی در قرن نوزدهم بنیان‌گذاری شد.[25] پس از چندی این ایدئولوژی در میان مخلفان دموکراسی حامیان بسیاری پیدا کرد.[26] پس از آنکه آنتوان درکسلر حزب کارگران آلمان را بنیانگذاری کرد و آدولف هیتلر پس از مدتی به آن پیوست. هیتلر به سران حزب پیشنهاد داد تا یک تحول اجتماعی نیز در دستور حزب قرار گیرد که این پیشنهاد مورد موافقت قرار نگرفت زیرا افزودن واژه سوسیالیسم به نام حزب امکان داشت حزب را به داشتن عقاید کمونیستی مشهور کند. پس از آنکه درکسلر از سمت خود کناره گیری کرد آدولف هیتلر توانست جایگزین وی شود، هیتلر در اولین قدم واژه سوسیالیسم را به نام حزب افزود و اعلام کرد که حزب سوسیالیسم کارگران آلمان در پی یک تحول اجتماعی از سرمایه داری به سوسیالیسم است، سوسیالیسمی خارج از چهارچوب کمونیسم.[27][28] ورنر سومبارت اندیشمند آلمانی درباره مکتب آریایی‌گرایی می‌گوید:[نیازمند منبع]

نظریه رسالت جهانی ملت آریایی یا آلمانی چیزی نیست جز شکل جدیدی از باور یهودی به قوم برگزیده

پوستری که خنجر زدن یهودیان از پشت به نیروهای آلمانی را نشان می‌دهد، سال 1919

یکی دیگر از عوامل موثر در ترویج ایدئولوژی آریایی‌گرایی، تأسیس «انجمن جهانی تئوسوفی» در سال 1875 در نیویورک توسط کلنل اُلکات[29] بود. قابل ذکر است آرم این انجمن در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20، صلیب شکسته[30] به همراه نماد ستاره داوود بود که بعدها این آرم با حذف ستاره داوود به آرم حزب نازی تبدیل شد.[31]

عامل موثر دیگری که باعث تأسیس حزب نازی و قدرت گرفتن آدولف هیتلر شد، پدیده? آنتی سمیتیسم[32](ضدسامی گرایی) بود.[33] کادتها (دانش‌جویان مدارس نظامی آلمان) به عنوان ستون فقرات این پدیده که در میان بخش‌های عقب‌مانده جامعه آلمان گسترش یافت به حساب می‌آمدند. یکی از نخستین کانون‌های اشاعه ضدسامی گرایی در آلمان حزب سوسیال مسیحی کارگری آلمان[34] بود. این حزب از تبلیغات ضدیهودی به عنوان تاکتیک برای نفوذ در میان توده‌های کارگری آلمان استفاده می‌کرد. در نتیجه در دهه‌های 1880 و 1890 میلادی، انجمن‌های ضدیهودی در آلمان به سرعت گسترش پیدا کردند و با پشتوانه‌های مالی کلان در انتخابات سال 1893 رایشتاک (مجلس آلمان) موفق به اخذ 250هزار رای و 16 نماینده شدند.[33]
یکی دیگر از تبلیغ کنندگان موج ضدسامی گرایی، ویلهلم دوم امپراتور آلمان بود که از دوستان صمیمی سِر ارنست کاسل (از یهودیان ثروتمند انگلیسی و از دوستان نزدیک ادوارد هفتم پادشاه انگلیس[35]) بود.[36]
از دیگر مروجان پدیده‌های آریایی گرایانه و ضدسامی گرایانه هوستن چمبرلین[37] بود. وی در سال 1898 کتابی با عنوان بنیاد سده نوزدهم منتشر کرد که در آن تاریخ معاصر اروپا را به عنوان عرصه تعارض دو نژاد «آریایی» و «سامی» ترسیم می‌کرد. قیصر ویلهلم شخصاً این کتاب را برای فرزندانش می‌خواند و او بود که دستور داد که این کتاب در دانشگاه افسری آلمان تدریس شود. قابل ذکر است که هوستن چمبرلین انگلیسی طی سال‌های 1889 - 1909 به طور منظم به کاخ ویلهلم، قیصر آلمان، رفت و آمد داشت و با ادعای پیوند با استادان غیبی به رویاهای او در زمینه سروری بر جهان و ایجاد نژاد نوین دامن می‌زد. چمبرلین پس از جنگ جهانی اول و شکست آلمان نیز همچنان مروج عقاید آریایی گرایانه بود و زمانی که هیتلر در صحنه سیاست آلمان ظهور کرد، وی را به عنوان ناجی نژاد آریایی اعلام نمود. وی که در سال 1923 شخصاً با هیتلر ملاقات کرده بود بعدها در نامه‌ای به او نوشت:

همین که ملت آلمان یک هیتلر را متولد می‌کند نشانه نیروی حیاتی اوست.[38]

از دیگر موارد تأثیر گذار بر ظهور نازیسم فرقه‌ای به نام انجمن تول بود که در سال 1912 در مونیخ تأسیس شد. بنیان‌گذار این سازمان فردی به نام رودلف گلوئر بود که به نام کنت هنریش فن سباتندروف معروف بود. وی که در اوایل قرن 19 در استانبول(عثمانی) اقامت داشت و تاجری ثروتمند به شمار می‌رفت پس از بازگشت به آلمان، اندیشه تول، سرزمین مرموز و افسانه‌ای آریایی‌های باستان، را با وام گرفتن از کتاب «آموزه سرّی»[39] پی‌ریزی کرد و هدف خویش را سروری نژاد برتر اعلام داشت و به جذب اعضای خاندان‌های اشرافی و ثروتمندان و کارخانه‌داران آلمانی به این انجمن پرداخت. با اوجگیری جنبش انقلابی در آلمان و بویژه قیام کارگران باواریا، یک شبکه تروریستی به ریاست دیتریش اکارت ایجاد کرد که یکی از اقدامات آن قتل کورت ایزنر رئیس‌جمهور باواریا بود. طی سال‌های 1919 - 1923 این سازمان به 300 علمیات تروریستی دست زد. از اعضای انجمن تول می‌توان افرادی چون فرانتس گورتنر وزیر دادگستری باواریا، یوهنر رئیس پلیس مونیخ، ویلهلم فریک معاون یوهنر، رودلف هس و پروفسور هوسهوفر نظریه پرداز انجمن را نام برد. بعدها در دولت هیتلر، فرانتس گورتنر وزیر دادگستری و ویلهلم فریک وزیر کشور شد و تعالیم هوسهوفر دستمایه اصلی هیتلر در نگارش کتاب زندگی من قرار گرفت. مورخین انجمن تول را قدرتمندترین سازمان مخفی آلمان در دوران صعود نازیسم می‌دانند.[40]

در زمان صعود هیتلر در آلمان(1938)، دولت نویل چمبرلین[41] در انگلیس بر سر کار بود و سرسخت‌ترین هوادار هیتلر در این دولت لرد هالیفاکس[42] بود. در این دوره زمانی دولت بریتانیا اقدامات بسیاری را جهت تحکیم پایه‌های اقتدار هیتلر انجام داد. نقش اینتلیجنس سرویس(سازمان اطلاعاتی بریتانیا) را از طریق فعالیت‌های ایگناس تربیش لینکن[43] می‌توان پیگیری کرد. در آستانه جنگ جهانی اول، تربیش لینکلن به عنوان نماینده اینتلیجنس سرویس با سازمان اطلاعاتی آلمان وارد ارتباط شد. وی از اوایل سال 1919 به طور کامل در آلمان مستقر شد و نقش فعالی در عملیات‌های خرابکارانه گروه‌های افراطی فاشیستی داشت. در این دوران وی یکی از عوامل اصلی در سازمان‌دهی و تحرکات گروه‌های اوباش موسوم به «لشکر آزاد» بود که حزب نازی از درون آن‌ها زائیده شد. از اقدامات این گروه می‌توان قتل «والتر راتنو»[44](وزیر خارجه آلمان) در 24 ژوئن 1922 و همچنین قتل «رزا لوکزامبورگ»[45] و «کارل لیبکنخت» را نام برد.
در همین زمان بود که فعالیت سیاسی هیتلر آغاز شد و وی به عنوان مامور مخفی سازمان ضداطلاعات ارتش آلمان، و در رابطه به برخی رهبران نظامی چون ژنرال اریش لودندورف، گروه کوچک خود را تأسیس کرد. گروهی که سپس به حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان تبدیل شد. در نوامبر 1923 ژنرال اریش لودندورف و هیتلر کودتای نافرجامی را ترتیب دادند که به کودتای مونیخ معروف است. قابل ذکر است یکی از گردانندگان طرح‌های متعدد کودتایی هیتلر و ژنرال اریش لودندورف، تربیش لینکلن بوده‌است.[46]

پشتیبانی از جریان‌های فاشیستی

بسیاری از احزاب سیاسی و سیاست‌مداران راست‌گرا در اروپا از پدید آمدن فاشیسم و نازیسم استقبال نمودند. این احزاب مخالف شوروی، معتقد بودند که هیتلر منجی تمدن غرب و سرمایه داری در مقابل بلشویسم می‌باشد. در سال‌های 1920 و اوایل 1930 نازیسم از طرف احزابی چون حزب محافظه کار انگلستان، در اواخر سالهای 1930 و 1940 نهضت فاشیستی اسپانیا(فالانژیسم)، اشخاص سیاسی و نظامی که خواستار ایجاد دولتی "مقتدر" بودند، و لژیون فرانسویان مخالف بلشویسم (اِل وی اِف) و دیگر مخالفان شوروی حمایت می‌گردید.[47] حزب محافظه کار انگلستان و راست‌گرایان فرانسه در میانه و اواخر سالهای 1930 از رژیم نازی دلسرد شدند و حتی شروع به انتقاد از توتالیتاریسم (رژیم حکومت متمرکز در یک قدرت مرکزی) کردند. برخی از مفسران معاصر عقیده داشتند که اعمال این احزاب در حقیقت حمایت از نازیسم می‌باشد.[47]

عوامل موفقیت نازیسم

این سوال مهمی است، که در رابطه با عوامل موفقیت نازیسم نه تنها در آلمان، بلکه در کشورهای دیگر اروپایی از سال 1930 تا 1940 نازیسم در سوئد، انگلیس، ایتالیا، اسپانیا، و حتی در آمریکا طرفدار پیدا کرده بود و در دهه بیست و سی قرن اخیر مطرح می‌باشد؟ عوامل زیر را می‌توان در خصوص عوامل موفقیت نازیسم نام برد:[47]

  • تحقیر آلمان و جریمه آن در معاهده ورسای پس از جنگ جهانی اول.
  • بحران اقتصادی شدید در آلمان، اروپا و جهان پس از جنگ جهانی اول.
  • خطر درخواست سوسیالیسم از طرف طبقه کارگر آلمان پس از جنگ جهانی اول.
  • نداشتن آشنایی سیاسی مردم، پس از سرنگونی سلطنت در بسیاری از کشورهای اروپایی.
  • مشاهده نقش سرمایه داران و بانک‌ها در وقوع جنگ جهانی اول و سودجویی آنها.
  • مشاهده ثروت یهودیان سرمایه دار در آلمان.
  • تنفر از یهودیان.

بنیادهای اندیشه نازی

تأثیرات جانبی

اصول کلی مورد استفاده در تصدیق سیاست دیکتاتوری دستوراتی بودند که در جهت تبعیض نژادی و توقیف تمام دارایی هایشان در تمام ایالات، و هم چنین سرکوب مخالفان صادر می‌گردید.[47]

نقش ملت

دولت نازی بر اساس نژاد برتر "ملت آلمان" بنا شده بود. این چکیده اصلی کتاب نبرد من بود، که شعار آن هم "یک ملت، یک حکومت، یک پیشوا" بود.

ملت و تاریخ

برجسته‌ترین عضو حزب نازی آدولف هیتلر بود، که از 30 ژانویه 1933 تا زمان خودکشی در 30 آوریل 1945 بر آلمان نازی حکومت می‌کرد و همچنین رهبری آلمان را در جنگ جهانی دوم بر عهده داشت. پس از جنگ، بسیاری از سران نازی در دادگاه نورنبرگ محکوم به جنایت جنگی و جنایت برضد بشریت شدند.

 

 

میرمیران


ملی‌گرایی، ملت‌باوری، یا ناسیونالیسم (به انگلیسی: Nationalism)‏ نوعی آگاهی جمعی است، یعنی آگاهی به تعلق به ملت که آنرا «آگاهی ملی» می‌خوانند. آگاهی ملی، اغلب پدیدآورنده حس وفاداری، شور، و دلبستگی افراد به عناصر تشکیل‌دهنده ملت (نژاد، زبان، سنت‌ها و عادت‌ها، ارزش‌های اجتماعی، اخلاقی، و به طور کلی فرهنگ) است و گاه موجب بزرگداشت مبالغه‌آمیز از آنها و اعتقاد به برتری این مظاهر بر مظاهر ملی دیگر ملت‌هامی‌شود.[1]

به صورت کلی به جریان اجتماعی-سیاسی ِ راست‌گرایی گفته می‌شود که می‌کوشد با نفوذ در ارکان سیاسی کشور در راه اعتلا و ارتقای اساسی باورها، آرمان‌ها، تاریخ، هویت، حقوق و منافع ملت گام بردارد. این جریان با محور قرار دادن منافع ملت به عنوان نقطه? گردش تمامی سیاست‌های خارجی و داخلی، باعث جهش‌های تکاملی و سرعت بخشیدن به حرکت روبرشد ملل در رسیدن به تمدن جهانی می‌شود.

ناسیونالیسم، در تضاد با باور نوینی است که جهان‌میهنی (انترناسیونالیسم) نام دارد و طرفدار یکی شدن همه? مرزها و از میان رفتن مفهوم امروز «کشور» است. ناسیونالیسم با ارائه و بنیان مفاهیمی مانند «عشق به میهن» و یا «ملت‌پرستی» به جنگ با باورهای انترناسیونالیستی رفته و می‌کوشد کاستی‌های پدید آمده از کارشکنی‌های سیستم‌ها و اشخاص «جهان‌میهن» را برطرف سازد.

ناسیونالیسم در سیاست معمولاً به‌عنوان یک زیرمجموعه برای دیگر باورهای همسو شناخته می‌شود و قابلیت ارتجاع به «راست و چپ» را داراست. (برای نمونه ناسیونال‌سوسیالیسم، یا ناسیونال‌دموکراسی) ناسیونالیسم شالوده‌ای برای خواست با هم زیستن واحدهای سیاسی و قومی است و متضمن این اندیشه‌است که فرمانروایان و شهروندان بهره مند از همزیستی در این واحد سیاسی فرضی متعلق به یک تبار قومی (Ethnos) هستند. احساسات ملی ریشه در اندیشه ساخت جامعه‌ای با هویت زبانی، مذهبی، و روانشناختی مبتنی بر تصور خویشاوندی کهن اعضای یک گروه قومی فرضی است. تصور ذهنی این جامعه از واقعیتهای تاریخی آن نیز اهمیت بیشتری دارد. از اینرو گروهی از پژوهشگران به پیروی از ماکس وبر ملت را «بزرگترین گروهبندی مردم معتقد به دارای نیای مشترک» تعریف کرده‌اند. ملتها بر اساس گستره سرزمینی نیز تعریف شده‌اند. در انسان‌شناسی بررسی هویت قومی مردم نه تنها به فرهنگ بلکه به محیط فیزیکی پدید آورنده آن فرهنگ در طی قرنها یا حتی هزاران سال پیش توجه می‌شود. منتسکیو اصل جغرافیا را برای تعریف خود از فرهنگ مورد استفاده قرار می‌داد. شرایط ژئوفیزیکی و اقلیم به شدت بر راه و روش معیشت مردمان و راه و رسم زندگانی شان تاثیر گذار بوده‌اند. این عوامل حتی در فلکلور و روانشناسی مردم نیز موثر بوده‌اند.

علت رواج ملی‌گرایی

مهم‌ترین عامل رشد ملی گرایی ایجاد یک آرمان و هویت برای ملل بود. انسان بدون آرمان نمی تواند زندگی کند. در قرون وسطی آرمان مسیحیت در اروپا رواج داشت. با تضعیف کلیسا عملاً چیزی وجود نداشت که موجب رستاخیز مردم شود و آنان را در برابر دشمنان متحد گرداند. عامل دیگر دادن انگیزه به سربازان و تقویت روحیه? آنان برای فداکاری در راه میهن بود. دیگر این که ناسیونالیسم کمک شایانی به بهبود اقتصاد هر کشور می کرد. وقتی مردم یک کشور تنها کالای ملی بخرند در نهایت سود آن به همه? جامعه می رسد.

پرچم‌داران ملی‌گرایی

روسو و مونتسکیو از نخستین پیامبران شبه مذهب ناسیونالیسم بودند. ناپلئون رشد این ایده را سرعت بخشید تا آن جا که ناسیونالیسم حتی از دموکراسی و آزادی خواهی هم زودتر در مشرق زمین توسعه یافت. قرن 19 را باید عصر طلایی ملی گرایی نامید زیرا جفرسون و پین ناسیونالیسم آمریکایی را پایه گذاری کردند. در انگلیس بنتام و گلادستون ناسیونالیسم انگلیسی را به اوج رساندند. در ایتالیا گاریبالدی و مزینی که از بزرگ‌ترین تئوریسین‌های مکتب ناسیونالیسم بودند قد علم کردند. ویکتور هوگو در فرانسه و بیسمارک در آلمان از پرچمداران بنام ملی گرایی بودند.

ملی‌گرایی در خاورمیانه

در کشورهای اسلامی ملی گرایی در قرن 19 ظهور کرد. مصر و ترکیه پیشتاز بودند. ناپلئون شخصاً مؤسسه‌ای با نام بنیاد مصر بنیاد کرد که هدفش تقویت مصری گرایی بود. در همین راستا باستان شناسانی مانند کلو، سریزی، لینان و روسه به مصر اعزام شدند. سیلوستر دوساسی و برخی دیگر از پژوهشگران فرانسوی نیز درباره? عظمت تمدن فراعنه کتاب‌ها نوشتند.

در پی این دسته‌ای از روشن‌فکران به وجود آمد که به پرچم‌داری قومگرایی مصری تأکید داشتند. رفاعه طهطاوی (1873-1801) ناسیونالیسم مصری را مطرح کرد. پیشتاز دیگر در ناسیونالیسم مصری یعقوب یصنوع بود. طه حسین و لطفی السید از رهبران حزب وفد نیز در سیاست مصر نفوذ فراوان یافتند. نحاس پاشا و بسیاری دیگر از سیاست مداران مصری ملی‌گرا بودند.

ترکیه از کشورهایی است که از ملی گرایی متأثر شد. برنارد لوییس معترف است که سه نفر الهام بخش ناسیونالیسم ترک بودند. آرترلملی داوید (1811-1832) با کتابی به نام بررسی‌های مقدماتی که پیرامون برتری نژاد ترک بر عرب و سایر ملل شرقی نوشته شده بود؛ شدیداَ احساسات ناسیونالیستی ترک‌ها را شعله ور ساخت. داوید لئون کهن در سال 1899 کتابی به نام دیباچه‌ای بر تاریخ آسیا منتشر کرد و در ملی گرایی ترک سهم به سزایی داشت.

ولی کسی بیش از دیگران در ایجاد ناسیونالیسم ترک و عرب نقش داشت آرمینیوس وامبری (1918-1832) بود که درباره? احیای ملت ترک کتاب‌های بسیاری منتشر کرد.

در نتیجه نهضت ناسیونالیستی «ترکان جوان» ایجاد گردید که به توران بزرگ و اعتقاد به برتری نژادی ترک معتقد بودند و انقلاب 1908 و عزل سلطان عبدالحمید را باعث گردیدند. همین‌ها بودند که با حس جاه طلبی عثمانی را به ورطه? فتنه? جنگ جهانی اول کشانیدند و تیر خلاص را بر امپراتوری پوسیده? عثمانی وارد ساختند.

پس از مصر، لبنان و سوریه پیشتاز عربی گری بودند. پایگاه عمده? پان عربیسم مسیحیان عرب بودند.

یکی از بارزترین نمونه‌ها نجیب عازوری است که در سال 1904 کتابی به نام بیداری ملت عرب منتشر کرد. وی در پاریس ماهنامه‌ای به نام استقلاب عرب منتشر می‌ساخت که با همکاری اروژن یونگ صورت می‌گرفت. یونگ در کتابی با نام قیام عرب، قوم گرایی عرب را مورد ستایش قرار داد.

غیر از عازوری مسیحیانی مانند پطرس بستانی، ناصف الیزحی، ابراهیم الیزحی، نوفل نوفل، سلیم نوفل، میخائیل شمحاده، سمعان کلهون، جرجیس فیاض، رسلان و مشیقه که وابستگان استعمار بودند تلاشی گسترده در احیای ملی گرایی عربی داشتند. سرانجام شریف حسین قیام ملی عربی را آغاز کرد و امپراتوری عثمانی تجزیه شد.

 

 

میرمیران


لیترینبریسم  یا لیبرتاریانیسم[4] یک فلسفه است که از بیشینه‌سازی آزادی‌های فردی[5] و کمینه‌سازی یا حتی زدودن حکومت پشتیبانی می‌کند.[6] لیبرتارین‌ها به طیف دیدگاه‌هایی از طرفدار مالکیت (راست) تا مخالف مالکیت (چپ)، و از مینارشیست‌ها تا آنارشیست‌ها تعلق دارند.[7][8][9][10] پیروان آن به این اصل اساسی اعتقاد دارند که تمامی روابط انسانی باید داوطلبانه و توافقی باشد. به نظر آن‌ها اقدام به اعمال زور یا تهدید حقوق یا مالکیت افراد یا اقدام به کلاهبرداری، علیه دیگران تخطی از این اصل است. بعضی از معتقدین «همه» اقدامات جبری را غیراخلاقی می‌دانند. درحالی‌که برخی دیگر محدودیت‌هایی قائل هستند و مثلا معتقدند هنگامی که از زور برای انتقام‌گیری از تعرضاتی مانند ورود غیرقانونی یا خشونت استفاده می‌شود، مخالفتی نباید صورت گیرد، چراکه این کار غیراخلاقی نیست. معتقدین به آزادی‌های فردی از اصل مسئولیت فردی حمایت می‌کنند و مخالف نظام رفاه اجتماعی هستند چون مجبورکردن کسی به کمک‌کردن به دیگران از لحاظ اخلاقی غلط است و در نهایت غیرمؤثر خواهد بود.

بعضی از نویسندگانی که به عنوان معتقدین به آزادی‌های فردی شناخته شده‌اند لقب «لیبرال‌های کلاسیک» را برخود نهاده‌اند یا دیگران این لقب را برای آن‌ها برشمرده‌اند و بعضی از اصطلاح «فلسفه آزادی» یا لیبرالیسم کلاسیک یا هر دو، برای اشاره به مکتب آزادی‌های فردی استفاده می‌کنند.

اصول

پیروان مکتب آزادی‌های فردی کلاً آزادی را به عنوان اختیاری تعریف می‌کنند که فرد می‌تواند هر کار دلش خواست بکند تا حدی که آزادی یا اموال شخص دیگری را به خطر نیندازد و در آن‌ها تصرف نکند. این اشخاص اساسا به محدودیت‌های دولتی معتقد نیستند. با این تصور که قوانین و مقررات لازم نیستند چون در غیاب دولت افراد خود طبیعتاً قوانین و پیوندهای اجتماعی مستقل را شکل خواهند داد. برعکس، پیروان بزرگ این مکتب دولت را صرفاً برای حفاظت از حقوق افراد لازم می‌دانند که شامل حفاظت از افراد و اموال آن‌ها در مقابل اقدامات جنایی دیگران و همچنین دفاع ملی است. پیروان مکتب کلاً از ایده‌آل آزادی، از این منظر دفاع می‌کنند که قدرت حاکم تا چه حد آزادی فردی را محدود می‌کند؛ یعنی فرد تا چه میزان «مجاز» به انجام کاری است، که از آن به‌عنوان آزادی منفی یاد می‌شود. این آرمان متمایز از تعریف دیگری از آزادی است که بر این اصل تأکید دارد که فرد تا چه حد «می‌تواند» کاری را انجام دهد که از آن به‌عنوان آزادی مثبت یاد می‌شود. این تمایز ابتدا توسط جان استوارت میل صورت گرفت و سپس با جزئیات بیشتر توسط ایزائیا برلین بسط داده شد.

بسیاری از پیروان این مکتب زندگی، آزادی و حق مالکیت را به عنوان حقوق نهایی افراد می‌دانند و گذشتن از یکی از آن‌ها، بقیه را به خطر می‌اندازد. در دموکراسی، زیرپاگذاشته‌شدن این حقوق فردی در اثر اقدام سیاسی را استبداد اکثریت می‌دانند، این اصطلاح را ابتدا آلکسیز توکوویل خلق کرد و جان استوارت میل آن را جا انداخت که بر تهدید اکثریت برای تحمیل اصول اکثریت بر اقلیت و تخطی از حقوق آن‌ها در این پروسه تأکید دارد.

 

میرمیران


از نظر سیاسی، لیبرال‌ها قرن نوزدهم را دروازه‌ای می‌بینند برای دستیابی به تحقق تمام وعده‌های انقلاب 1789. در اسپانیا، لیبرالِز اولین گروهی بودند که از واژه? لیبرال در مفهوم سیاسی آن برای معرفی خود استفاده کردند[21] و دهه‌ها برای اعمال قانون اساسی 1812 مبارزه کردند تا این که نهایتن در 1830 توانستند بر سلطنت طلبان پیروز شوند و قانون اساسی مطلوب و مورد نظر خویش را به مرحله? اجرای کامل در بیاورند. در فرانسه، انقلاب جولای 1830، توسط سیاست مداران و روزنامه نگاران لیبرال صورت گرفت و باقی مانده‌های سلطنت را در این کشور به کنار راند و به انقلابی الهام بخش برای تمام نقاط اروپا تبدیل گشت.

با این وجود، شکوفایی لیبرالیسم و پیشرفت‌های سیاسی در اروپا حتا بیشتر از چیزی بود که مد نظر انقلاب 1848 بود. انقلاب‌ها در سراسر امپراتوری اتریش، ایالت‌های آلمانی و ایتالیا گسترش یافت. دولت‌ها به سرعت سرنگون شدند. لیبرال ناسیونالیست‌ها خواستار قانون‌های اساسی نوشته، انجمن‌ها و مجلس‌های نماینده‌ای، حق رای‌های بیشتر و گسترده تر و آزادی مطبوعات بودند.[22]

تنها چند دهه بعد از انقلاب فرانسه لیبرالیسم شکلی جهانی به خود گرفت. کشمکش‌های لیبرال و محافظه کار در اسپانیا خود را در کشورهای امریکای لاتین هم چون مکزیک و اکوادور هم نشان دادند. از 1857 تا 1861 مکزیک درگیر در جنگ خونی اصلاحات شد، درگیری خونی داخلی و ایدوئولوژیکی که میان لیبرال‌ها و محافظه کاران در گرفت.[23] پیروزی لیبرال‌ها در مکزیک منجر به بروز موقعیتی مشابه در اکوادور شد.

گرچه لیبرال‌ها در قرن نوزدهم در سراسر جهان فعال بودند، ولی این بریتانیا بود که در آن جا شخصیت آینده? لیبرالیسم شکل گرفت. بعد از دوره? انقلابی در قرن قبل، احساسات لیبرالی در بریتانیا بروز یافت و باعث شد تا در نهایت حزب لیبرال این کشور تاسیس شود. این حزب ارمغان آور یکی از تاثیر گذار ترین نخست وزیران بریتانیا بود؛ ویلیام اوارت گلدستون که با نام پیرمرد بزرگ هم معروف است.[24] در دوره? گلدستون، لیبرال‌ها آموزش را اصلاح کردند، کلیسای ایرلند را تحت قانون 1869 از اختیارات سابق خود محروم کردند، و صندوق‌های رای مخفیانه را برای انتخابات‌های محلی و پارلمانی به راه انداختند. بعد از گلدستون و بعد از دوره‌ای از چیرگی محافظه کاران در سیاست انگلستان، لیبرال‌ها در انتخابات عمومی 1906 با قدرت کامل به عرصه? سیاسیت بازگشتند. بعد از این پیروزی تاریخی حزب لیبرال از لیبرالیسم کلاسیک خود به سمت دولت رفاهی آینده? بریتانیا تغییر موضع داد و باعث تاسیس انواع مختلف بیمه‌های درمانی، بیمه‌های بیکاری، و حقوق بیکاری برای از کار افتادگان شد.[25] این شیوه? جدید لیبرالیسم در قرن بیستم در بیشتر نقاط جهان شیوع یافت.

درگیری‌ها و نوسازی

قرن بیستم شروعی شدید و عجیب برای لیبرالیسم بود. جنگ جهانی اول باعث بروز چالش‌هایی اساسی برای دموکراسی‌های لیبرال بود، گرچه در آخر این دموکراسی‌ها پیروز میدان جنگ بودند و این پیروزی فقط مختص به جنگ نبود بکله در مصاف با کمونیسم و سلطنت طلبان هم پیروزی از آن لیبرال‌ها بود. جنگ باعث فروپاشی شکل‌های سابق دولت‌ها بود از جمله، امپراتوری‌ها و دولت‌های دودمانی. تعداد جمهوری‌های اروپا در پایان جنگ به سیزده رسید، در حالی که در زمان شروع جنگ این تعداد تنها سه جمهوری بود.[26] نمونه? این اتفاقات از جمله فروپاشی و شکست سلسله‌های پادشاهی در روسیه? آن زمان نیز اتفاق افتاد.


عکسی از اعتراض زنان در سال 1935 در راستای اعطای حق رای به ایشان

افسردگی شدید پس از پایان جنگ به گونه‌ای بنیادین جهان لیبرال را دچار تغییر کرد. در زمانه? جنگ نظریه‌هایی برای لیبرالیسمی جدید وجود داشت ولی لیبرالیسم مدرن به طور کامل در 1930 به عنوان واکنشی به افسردگی ناشی از جنگ، محقق شدد که باعث الهام بخشیدن به اقتصاددانانی چون جان ماینارد کینز شد تا رشته? اقتصاد را به کلی متحول کند. لیبرال‌های کلاسیک همچون لودویگ فون میزس اقتصاددان، از بازار کاملن آزاد دفاع می‌کردند تا واحدهای مجزای اقتصادی قادر باشند که به تخصیص مناسب منابع خویش دست بزنند و به عبارت دیگر در طول زمان به اشتغال کامل و امنیت اقتصادی دست یابند.[27] کینز پیشگام حمله‌های وسیع به اقتصاد کلاسیک و پیروان آن بود و بحث می‌کرد که بازار کاملن آزاد ایده آل نیست و این که در آن زمانه? سخت برای داشتن اقتصادی پویا و رو به رشد به مداخله و سرمایه گذاری دولت نیاز است. برای مثال وقتی که بازار در تخصیص مناسب منابع شکست بخورد نیاز است تا دولت وارد اقتصاد شود و به نظم دهی آن دست بزند تا زمانی که بخش خصوصی بتواند به ساز و کار پیشین خود باز گردد و اقتصاد را از دستان دولت باز پس گیرد، این ایده‌ای بود که به زعم کینز باعث افزایش تولید و بهره وری صنعتی می‌شد.[28]


رئیس جمهور فرانکلین روزولت، مرد سال مجله? تایم در سال 1933

برنامه? لیبرالیسم اجتماعی که در دوره? رئیس جمهور روزولت در ایالات متحده انجام یافت، گونه‌ای جدید از لیبرالیسم بود که در بین مردم محبوبیت بسیار یافت.[29] در سال 1933 وقتی روزولت به ریاست جمهوری رسید، نرخ بیکاری به میزان 25 درصد بود.[30] وضعیت اقتصاد با توجه به شاخص تولید ناخالص ملی به نصف میزان خود در سال 1929 رسیده بود.[31] پیروزی روزولت حاکی از خواست مردم امریکا برای اجرایی شدن برنامه‌هایی برای کار عمومی بود. این بود روزولت توانست در سال 1936 نرخ بیکاری را به ده درصد برساند.[32] گسترش ویرانی‌ها و نابود شدن اقتصاد کشورها در جنگ جهانی دوم و جدا بودن ایالات متحده از این وضعیت باعث شد تا این کشور از آسیب‌های جدی و رکود ناشی از جنگ در امان بماند. از سال 1940 تا 1941 نرخ تولید ناخالص ملی امریکا هفده درصد افزایش یافت و نرخ بیکاری برای اولین بار بعد از سال 1929 به زیر ده درصد رسید.[33] تا سال 1949 دولت موفق شد که بیکاری را تقریبن به طور کامل و کارآمدی از بین ببرد.[34] بیشتر دولت‌های جنگ زده پس از جنگ هم تصمیم گرفتند با دخالت دولت‌ها در اقتصاد خویش وضعیت بحرانی خویش را سامان دهند.

فلسفه

لیبرالیسم –هم در معنای سیاسی فعلی و هم در معنای سنت فکری خویش- تقریبن یک پدیده? مدرن به حساب می‌آید که از قرن هفدهم شروع شد، گرچه برخی از فیلسوفان لیبرال اعتقاد دارند که ریشه‌های لیبرالیسم به دوران باستان و به ویژه به یونان باستان باز می‌گردد. امپراتور رومی، مارکوس اورلئوس از این ایده به شدت دفاع می‌کرد که سیاست باید با توجه به حقوق برابر و آزادی برابر در بیان اداره شود، و یک پادشاهی که صاحب حکومت است باید به تمام آزادی‌ها در قلمرو خویش احترام گذارد.[35] دانشمندان هم چنین تشخیص داده‌اند که تعدادی از اصول معاصر لیبرالیسم در تشابه و اشتراک با عقاید متعدد بعضی از فیلسوفان سوفیسم است.[36] فلسفه? لیبرال سمبل یک سری از سنت‌های فکری است که توسط مهم ترین و مناقشه برانگیز ترین اصول فکری در دنیای مدرن به بوته? آزمایش گذاشته شده‌اند. در این مسیر تمام مشخصه‌ها و ویژگی‌های این مفهوم توسط دانشمندان و دانشگاهیان مورد تبیین قرار گرفت و از یک تعریف دقیق و مشخص برخوردار شد.[37]

زمینه‌های اصلی

از آن جا که تمام نظریه‌های لیبرال از یک میراث مشترک بهره مندند، اندیشمندان غالبن به این نتیجه می‌رسند که در لیبرالیسم به نوعی افکار متفاوت از یکدیگر ولی مشترک در مبانی وجود دارد که گهگاه این اختلاف نظرها بسیار هم عمیق است.[38] موضوعات بحث نظریه پردازان و فیلسوفان لیبرال، در طول زمان‌های گوناگون، فرهنگ‌های مختلف و قاره‌های متفاوت بسیار با یک دیگر فرق داشته‌اند. تنوع موضوعات و اندیشه‌ها در لیبرالیسم را می‌توان از قیود متعددی که اندیشمندان و جنبش‌های لیبرال به خود واژه? لیبرالیسم اضافه کرده‌اند، دریافت؛ قیودی همچون: کلاسیک، تساوی گرا، اقتصادی، اجتماعی، دولت رفاهی، اخلاقی، انسان گرا، اخلاق گرا، کمال طلب، دموکرات و نهاد گرا که همین تعداد یاد شده نیز تنها تعداد کمی از موارد موجود می‌باشند.[39] علی رغم این طیف گسترده و تفاوت‌ها، اندیشه? لیبرال در مفاهیم بنیادی خویش تمایز و تفاوت بسیار کمی دارد. در ریشه‌های اصلی خویش، لیبرالیسم فلسفه‌ای است درباره? معنی انسانیت و جامعه. فیلسوف لیبرال جان گری، بنیادهای مشترک در اندیشه? لیبرال را فرد گرایی، تساوی گرایی (در فرصت‌ها) و جهان گرایی بر می شمارد. ویژگی فرد گرا بودن حاکی از تفوق اخلاقیات بر زندگی نوع بشر است و در تقابل با فشار ناشی از جمع گرایی سوشیالیست‌ها پا به عرصه? وجود گذاشت. ویژگی تساوی گرا بودن حاکی از همان فلسفه? اخلاقی است که تمام افراد باید از موقعیت‌های یکسان برخوردار بوده و به یک میزان –به واسطه? انسان بودن- ارزشمند تلقی شوند. و ویژگی جهان گرا بودن تاکید می‌کند که تمام انواع بشر علی رغم تفاوت‌های فرهنگی و منطقه‌ای با یک دیگر برابرند.[40] تمام این اندیشه‌ها و تاکید بر ارزش ذاتی انسان‌ها عمومن موضوع مناقشه انگیزترین بحث‌ها توسط اندیشمندانی چون ایمانوئل کانت که اعتقاد به پیشرفت انسان داشت قرار گرفته و می‌گیرند، عقایدی که توسط اندیشمندان دیگری چون روسو که اعتقاد داشت تلاش انسان در زمینه? بهبود وضعیت اجتماعی خویش محکوم به شکست است، همیشه مورد حمله قرار می‌گرفت.[41]

سنت فلسفی لیبرال همیشه به دنبال اعتبار بخشی و توجیه چندین پروژه? فکری بوده است. مبانی اخلاقی و سیاسی لیبرالیسم بر پایه? سنت‌هایی نظیر حقوق طبیعی و نظریه? فایده گرایی بوده است، گرچه گهگاه بعضی از لیبرال‌ها به دنبال جذب حمایت از طرف حلقه‌های مذهبی و علمی نیز بوده‌اند.[42] از طریق شناسایی و تشخیص چنین مبانی و سنت‌هایی، اندیشمندان اصول زیر را به عنوان اصول مشترک در اندیشه‌های لیبرال مورد شناسایی قرار داده‌اند: اعتقاد به برابری و آزادی فردی، حمایت از مالکیت خصوصی و حقوق فردی، حمایت از ایده? دولت محدود مبتنی بر قانون اساسی، و شناسایی اهمیت ارزش‌هایی چون کثرت گرایی (پلورالیسم)، شکیبایی، خود گردانی، شرافت و عزت انسانی، و رضایت.[43]

کلاسیک و مدرن

توماس هابز تلاش داشت که هدف و توجیه قدرت دولت را بعد از جنگ داخلی انگلستان تشریح کند. وی برای این کار از ایده? حقوق طبیعی استفاده کرد و با توسل به مفهوم قرارداد اجتماعی نتیجه گرفت که نظام پادشاهی نظام ایده آل و تنها نظام مطلوب برای جامعه است. جان لاک وقتی که نظریه هابز از قرارداد اجتماعی و حقوق طبیعی را بر می‌گرفت، بحث کرد که وقتی پادشاه یک فرد ظالم و مستبد می‌شود، خود موجب نقض قرارداد اجتماعی شده که باعث به مخاطره افتادن زندگی، آزادی و مالکیت شهروندان به عنوان حق طبیعی ایشان می‌شود. وی نتیجه می‌گیرد که مردم حق دارند که علیه فرد مستبد و ظالم قیام کرده و او را به زیر کشند. لاک با قراردادن زندگی، آزادی و مالکیت به عنوان ارزش‌های اساسی و مافوق قانون و قدرت حکومت، لیبرالیسم را بر پایه? نظریه? قرارداد اجتماعی تعریف می‌کند. در نظر اولین اندیشمندان دوره? روشنگری، پاسداشت حقوق اساسی زندگی –مهم ترین در بین آنان آزادی و مالکیت خصوصی- نیازمند شکل دهی حاکمیتی است که بتواند نظام قضایی فراگیری داشته باشد.[44] لیبرال‌ها بحث می‌کنند که انسان‌ها در ذات خود از غرایز خود پی روی کرده و به دنبال پی گیری منافع خویش هستند و تنها راه جلوگیری از این طبیعت خطرناک و رهایی از آن این است که قدرتی مشترک در بین افراد و مافوق تمام ایشان را شکل داد که قادر باشد به شیوه‌ای اجباری و با ضمانت اجرایی میان این کشمکش‌ها و برخورد منافع و غرایز مردم داوری کند.[45] این قدرت می‌تواند در چهارچوب یک جامعه مدنی شکل گیرد که به افراد اجازه می‌دهد داوطلبانه به انعقاد قرارداد اجتماعی با قدرت حاکم دست زده، سرنوشت خود را تعیین کرده و حقوق طبیعی خویش به دولتی که خود انتخاب کرده‌اند منتقل کنند تا بتواند از زندگی، آزادی و مالکیت ایشان محافظت کند. این لیبرال‌های مقدم اغلب درباره? مطلوب و مناسب ترین شکل حکومت با یکدیگر موافق و هم رای نیستند اما همگی در این عقیده با هم مشترک اند که آزادی یک حق طبیعی است و هر گونه محدود کردن آن نیاز به یک توجیه قوی دارد. لیبرال‌ها عمومن به دولت محدود معتقدند، گرچه بعضی از فلاسفه? لیبرال آشکارا کلیت دولت را مورد تقبیح قرار می‌دهند، کما این که توماس پین در این زمینه می‌نویسد: دولت حتا در بهترین وضعیت خویش یک شر لازم است.[46]

به عنوان بخشی از پروژه? محدود کردن قدرت دولت، نظریه پردازان متعدد لیبرال همچون جیمز مدیسون و بارون دو مونتسکیو از ایده? تفکیک قوا دفاع می‌کنند، نظامی که طراحی شده تا قدرت‌های حکومت را به طور مساوی در بخش‌های اجرایی، قانون گذاری و قضایی توزیع کند. دولت‌ها باید بفهمند که لیبرال‌ها از این ایده دفای می‌کنند که شهرندان حق دارند به تمام طریقه‌های ممکن، حتا خشونت و انقلاب اگر نیاز شد، علیه دولت نا مطلوب، از نظر خودشان، قیام کرده و آن را به زیر کشند.[47] لیبرال‌های معاصر به شدت تحت تاثیر لیبرالیسم اجتماعی بوده و هنوز شدیدن از دولت محدود مبتنی بر قانون اساسی حمایت می‌کنند، در حالی که از طرف دیگر مدافع خدمات دولت و محلی برای تضمین حقوق برابر افراد هستند. لیبرال‌های مدرن ادعا می‌کنند که تضمین‌های رسمی و تشریفاتی برای حقوق افراد، وقتی که ایشان توان استفاده از آن‌ها را نداشته باشند، بی معنی است و بنابر این قائل به نقش بیشتر دولت در زمینه? اداره? امور اقتصادی می‌باشند.[48]

لیبرال‌های مقدم هم چنین زمینه? جدایی کلیسا از دولت و دین از سیاست را نیز فراهم آوردند. لیبرال‌ها هم چون پیشگامان خویش در دوران روشنگری معتقدند که هر گونه نظم اجتماعی و سیاسی ناشی از رفتارها و اعمال انسانی است نه ناشی از یک اراده? الهی.[49] بسیاری از لیبرال‌ها آشکارا با عقاید دینی و مذهبی دشمنی می‌ورزیدند، اما بیشتر مخالفت ایشان با دخالت دین در امور سیاسی حول این بحث بود که ایمان به خودی خود می‌تواند کامیابی را برای افراد به ارمغان آورد و نیازی به حمایت یا اداره توسط دولت ندارد.[50]

فرای تبیین نقشی مشخص برای دولت در یک جامعه? مدرن، لیبرال‌ها تاکید شدیدی بر معنا و طبیعت مهمترین اصل در فلسفه? لیبرال دارند: آزادی. از قرن هفدهم تا قرن نوزدهم، لیبرال‌ها از آدام اسمیت گرفته تا جان استورات میل آزادی را به معنای فقدان دخالت دولت یا هر فرد دیگری در نظر می‌گیرند و ادعا می‌کنند هر شخص باید این آزادی را داشته باشد که بتواند ظرفیت‌ها و توانایی‌های منحصر به فرد خویش را بدون این که مورد تعرض دیگران قرار بگیرد، پرورش و توسعه دهد.[51] کتاب درباره آزادی میل (1859)، یکی از متون کلاسیک در زمینه? فلسفه? لیبرال، مقرر می‌دارد که: تنها آزادی که شایسته? این نام است این است که منافع و خواست‌های خویش را به شیوه? دلخواه و منحصر به فردمان پی گیری کنیم.[52] حمایت از سرمایه داری بازار آزاد نیز همیشه با این آزادی همراه بوده است. فردریش هایک در کتاب خود، راه بردگی (1944) بحث می‌کند که اتکا به بازار آزاد از تمامیت خواهی دولت جلوگیری می‌کند.[53]

به هر رو در اوایل قرن نوزدهم مفهوم جدیدی از آزادی به عرصه? فکری لیبرال وارد شد. این گونه? جدید از آزادی با نام آزادی مثبت شناخته می‌شود که برای تمایز از آزادی که قبل از آن وجود داشت و آزادی منفی خوانده می‌شد، به وجود آمد. این آزادی اولین بار توسط فیلسوف بریتانیایی، توماس هیل گرین شرح و بسط داده شد. گیرین این نظریه که انسان‌ها فقط توسط منافع خویش به انجام کارها دست می‌زنند را رد کرد و به جای آن بر پیچیدگی شرایط که در تکامل شخصیت اخلاقی ما نقش دارند، تاکید کرد.[54] در اولین قدم‌هایی که وی برای آینده? لیبرالیسم مدرن برداشت، مطرح کرد که نهادهای سیاسی و اجتماعی باید به تقویت هویت و آزادی‌های فردی بپردازند.[55] گرین برای توضیح این آزادی و این که نشان دهد آزادی به معنای آزاد بودن در انجام هر کاری است نه اجتناب از رنجش حاصل از اعمال دیگران نوشت:


توماس میل گرین یکی از تاثیرگذارترین اندیشمندان لیبرال

اگر هیچ وقت منطقی بود که برای کارکرد مطلوب جهان ساختاری جز این آرزو کرد... احتمالن باید این آرزو را کرد که آزادی این گونه معنی شود که هر کس قدرت هر کاری را که می‌خواهد انجام دهد، داشته باشد. [56]

بر خلاف لیبرال‌ها پیشین که جامعه را به عنوان یک محیط آکنده از افراد خودخواه می‌دانستند، گرین جامعه را به عنوان یک کل سازمان یافته می دید که در آن هر فرد وظیفه‌ای برای پیشرفت و توسعه? خیر عام در آن جامعه دارد.[57] نظریات وی به سرعت گسترش یافت و توسط دیگر اندیشمندان نظیر ال تی هابهاوس و جان هابسون توسعه یافت. در اندک سال‌هایی بعد، سوشیال لیبرالیسم تبدیل به برنامه? سیاسی و اجتماعی اساسی حزب لیبرال بریتانیا شد،[58] و در قرن بیستم هم سیطره? بیشتری را در جهان از آن خود کرد.

در قرن بیست و یکم بحث از ظهور نئولیبرالیسم شد که بر محور آزادی بدون زمان استوار است، که قصدش این است تا تمام آزادی‌های مثبت و منفی را به نسل‌های آینده از طریق کارهایی که امروز انجام می‌شوند، توسعه دهد.[59] علاوه بر اعمال و پیاده سازی آزادی‌های مثبت، منفی و بدون زمان، لیبرال‌ها سعی در درک رابطه? مناسب و صحیح میان آزادی و دموکراسی داشته‌اند. کما این که ایشان تلاش بسیاری برای توسعه? حق رای در میان تعداد شهروندان بیشتری داشتند. از طرف دیگر لیبرال‌ها به طور روز افزونی به درک این نکته این رسیدند که اگر مردم رها شوند تا خود شان هر گونه که مایل اند به تصمیم گیری‌ها دموکراتیک دست بزنند نهایتن منجر به استبداد اکثریت بر اقلیت می‌شود، مفهومی که در رساله? در باب آزادی میل و کتاب تحلیل دموکراسی در امریکا (1853) الکسی دو توکویل به خوبی مورد بحث و شرح واقع شده است.[60] برای پاسخ دادن به این مسئله، لیبرال‌ها شروع به درخواست کردن ایجاد یک حفاظت مناسب و یک ضمانت کارآمد در دموکراسی کردند که از طریق آن هیچ اکثریتی نتواند حقوق هیچ اقلیتی را پایمال کند.[61]

علاوه بر آزادی، لیبرال‌ها چندین اصل دیگر را که برای شالوده? ساختار فلسفی شان مهم تلقی می‌شد را توسعه دادند. اصولی نظیر برابری، کثرت گرایی (پلورالیسم) و شکیبایی و مدارا. ولتر برای شفاف سازی اصل اول که همیشه با سردرگمی و ابهام رو به رو است، نظر می‌دهد که برابری اول از همه طبیعی ترین حق انسان‌ها، و در طول زمان واهی ترین آن است.[62] تمام اشکال لیبرالیسم در مبانی خویش این فرض را می‌گیرند که همه? افراد با یک دیگر برابرند.[63] از نظر لیبرال‌ها برای نگاه داشتن این برابری بی طرفانه در بین مردم تنها یک چیز مهم است؛ تمام افراد از آزادی یکسانی برخوردار باشند.[64] به عبارت دیگر، هیچ کس محق این امر نیست که از منافع یک جامعه? آزاد بیش از هر کس دیگری لذت ببرد، و تمام مردم به طور برابر در پیشگاه قانون دیده می‌شوند.[65] فرای این تعریف بنیادین، نظریه پردازان لیبرال درباره درک و تعریف شان از برابری با یکدیگر اختلاف نظر دارند. فیلسوف امریکایی جان راولز تاکید می‌کند که نه تنها نیاز به تضمین برابری در پیشگاه قانون است بلکه بازتوزیع برابر منابع مادی در بین افراد نیز به شدت ضروری است تا هر فرد بتواند تمام چیزهایی که برای کامیابی در زندگی می‌خواهد، داشته باشد.[66] در طرف دیگر اندیشمند لیبرتارین، رابرت نوزیک با راولز موافق نیست و به جای آن از نسخه? پیشین برابری که توسط لاک تبیین شده بود، دفاع می‌کند.[67] برای مشارکت در پیشرفت و توسعه? آزادی، لیبرال‌ها هم چنین مفاهیمی نظیر پلورالیسم و مدارا را ترویج داده‌اند. لیبرال‌ها از اشاره کردن به پلورالیسم سعی در نشان دادن آرای متکثر و عقاید متعدد دارند که سازنده و شکل دهنده? یک نظم اجتماعی پایدار است.[68] لیبرال‌ها بر خلاف بسیاری از پیشینیان و سابقین خویش، به دنبال انطباق و تجانس در بین آرای مردم و یک سان کردن شیوه? فکر کردن ایشان نیستند؛ در واقع، تمام تلاش‌های لیبرال‌ها بر این بوده است که چهارچوبی را برای اداره? کشور تاسیس کنند که در جهت هماهنگ کردن و حداقلی کردن دیدگاه? متفاوت و متعارض باشد ولی از طرف دیگر به دیدگاه‌های مخالف اجازه? حضور و درخشش بدهد.[69] در نظر فلسفه? لیبرال، پلورالیسم به سادگی منجر به مدارا می‌شود. از آن جا که افراد هر یک نقطه نظرهای متفاوتی دارند، لیبرال‌ها بحث می‌کنند که هر فرد باید برای فرد دیگر و حتا فرد مخالف خویش احترام و بردباری قائل باشد.[70] از نقطه نظر لیبرال، مدارا در آغاز مربوط به بردباری دینی بوده است. کما این که اسپینوزا حماقت و آزار و اذیت‌های مذهبی و جنگ‌های ایدئولوژیک را محکوم می‌کند.[71] بردباری هم چنین نقش مرکزی مهم در نظریات کانت و جان استوارت میل بازی می‌کند. هر دوی این اندیشمندان معتقد بودند که جامعه حاوی مفاهیم و تعاریف متعددی است و هر کس معیار اخلاقی متفاوتی را برای خوب زندگی کردن دارد و به این خاطر افراد باید مجاز باشند که آزادانه دست به انتخاب‌های خویش بزنند بدون این که کوچک ترین ترسی از دخالت دولت یا افراد دیگر داشته باشند.[72]

 

 

میرمیران