سقراط چنان که گفته، به بررسی جامعه میپردازد و میگوید که «جامعه بدین علت شکل میگیرد که هیچکس به تنهایی نمیتواند همه? مایحتاج خود را آماده کند، بلکه ما همه به یکدیگر نیازمندیم.» لذا انسانها در یک مکان سکونت میکنند، تا نیازهای خود را برطرف کنند و ما آن را جامعه مینامیم. هر یک از مردم هم مطابق با ذوق و استعداد خود کاری را به عهده گرفته و انجام میدهند. با ممارست هریک در کار خود مهارت کسب میکنند و: «همواره بر خدا درود میفرستند... توالد و تناسل خود را به اندازه? مواد اولیه? خود محدود میکنند زیرا از فقر و جنگ میهراسند... برای غذای خود نمک و زیتون و پنیر دارند و پیاز و کلم مصرف میکنند... بدین ترتیب در صحّت و آرامشی حقیقی تا سالیان دراز میزیند و پس از مرگ یک چنین زندگی را که کمال مطلوب است، برای فرزندانشان به ارث میگذارند.»[3]
سپس سقراط به این میپردازد که چرا این کمال مطلوب محقّق نشده یا باقی نماندهاست. او پاسخ میدهد که علت آن حرص و آز مردم و تجملپرستیشان است. فزونخواهی موجب میشود تا مردم به تامین نیازهای اولیه اکتفا نکنند و زود از آنچه دارند، سیر شوند و خواهان آنچه ندارند باشند؛ پس جنگ درمیگیرد[1] و نیاز به پاسداران عیان میشود. پاسداران کشور باید چون سگهای نگهبان باشند؛ از این حیث که سگ به بیگانهای که نمیشناسد حمله میکند حتی اگر به او محبت کند؛ و به دوست حمله نمیکند حتی اگر به او محبت نکند. و این ویژگی در یک تن جمع نمیشود مگر اینکه او علاوه بر شجاعت و زورمندی، طبعی فیلسوفانه نیز داشته باشد.[3]
برای جامعه چنین افرادی را باید تربیت کرد. و از روشی که در طی سالیان بوجود آمدهاست، استفاده نمود. در اینجا شرح برنامه? آموزشی افلاطون برای پاسداران از زبان سقراط، آغاز میشود و تا کتاب سوم نیز ادامه مییابد. در این برنامه هم ورزش برای پرورش تن و هم تربیت معنوی برای پرورش روح گنجانده شدهاست؛ و تربیت روح مقدم بر تربیت تن است. تربیت روح از زمان کودکی آغاز میشود و معمولاً هم با قصه و داستان. لذا باید مواظب باشیم که هر داستانی را برای بچهها تعریف نکنیم قصههای خوب را برگزینیم و قصههای بد را کنار بگذاریم منظور از داستانهای بد اشعار شاعرانی مثل هومر و هزیود است. در اساطیر یونان خدایان جنایتهای زیادی مرتکب میشوند، مثلاً پدر خود را شکنجه میکنند باید جلوی این گونه قصهها گرفته شود و در صورت درست بودن هم باید فقط برای عدهای خاص و در شرایط مناسب بیان شود چون کودکان استعاره را نمیفهمند و هر چه را که شنیدند همان را باور میکنند. باید به کودکان گفت «هیچ کس با خویشان و هموطنان خود دشمنی نورزیده و این گونه دشمنی خلاف دینداری است.» خلاصه آنکه اشعار شاعران از دروغ و نفرت و انتقام خانوادگی و غیره پاک شود. خدا فقط منشا خیر است و اگر کیفری هم میدهد به خاطر بدی است که فرد مرتکب شد و خدا با مجازات، آن فرد را پاک خواهد کرد.
اصل دوم این است که خدا در نهایت کمال و زیبایی است و هیچ گونه تغییری در او روی نمیدهد لذا «هر کس بخواهد در باره? خدایان سخنی بگوید یاشعری بسراید، باید این حقیقت را در نظر بگیرد که خدایان ساحر و جادوگر نیستند، و تغییر صورت نمیدهند، و به وسیله? گفتار یا کردار خود کسی را نمیفریبند.»
اصل سوم این است که داستانهایی بگوییم که آنان را از ترس در برابر مرگ آزاد کند و در ضمن جهان دیگر را بستاید نه این که دهشتزا جلوه دهد.
کتاب سوم
افلاطون در کتاب سوم چگونگی تربیت پاسداران را پی میگیرد. یکی از ابزارهای تربیت در کودکی، داستان است. داستانسرا باید چهرهای نیک از خدا نشان دهد. همچنین است داستانهایی که درباره? آدمیان میگویند. برای مثال نباید بگویند که خدایان ستمکارند یا آنکه انسان ستمکار عمری را در نیکبختی بسر میبرد و فایده? عدالت همواره به دیگران میرسد و برای خود عادل جز زیان حاصلی ندارد.
جوانان ما به هیچ عنوان نباید دروغ بگویند و دروغ فقط برای زمامدار و آنهم در حالتی خاص رواست.«اگر دروغ گفتن اصلاً روا باشد، باید آن را تنها برای زمامداران کشور مجاز شمرد که هر گاه خیر وصلاح جامعه ایجاب کند آن را خواه به منظور فریب دادن دشمنان و خواه به نفع مردم کشور بکار ببرند.»
موسیقی در تربیت کودکان نقشی بس مهم دارد؛ زیرا وزن و آهنگ آسانتر و سریعتر از هر چیز در اعماق روح آدمی راه مییابد. وقتی روح انسان زیبا شد، به زیبایی روی میآورد و از زشتی پرهیز میکند. و اوج درک زیبایی در عشق است. خویشتنداری با لذائذ مفرط جور در نمیآید؛ لذا کسی که عاشق معشوقی است «حق دارد چون پدری او را دوست بدارد و ببوسد و با او معاشر باشد. این دوستی فقط باید برای زیبایی معشوق باشد و روابط آن دو هرگز نباید از این حد تجاوز کند و گرنه عاشق متهم خواهد شد به اینکه از تربیت بویی نبرده و از درک زیبایی ناتوان است.» پس تنها کسانی که از تربیت روحی درست بهره مند هستند، میتوانند خویشتندار باشند. عاشق باید از جسم معشوق بگذرد؛ و عاشق روح زیبای او شود. لذا «کسی که روحش از زیبایی بی نصیب است، سزاوار عشق نیست. ولی اگر صاحب روح زیبا عیبی در بدن داشته باشد؛ میتوان از آن عیب چشم پوشید و دوستش داشت.» اوج تربیت روحی دل بستن به زیبایی است.
همزمان با تربیت روح، جوانان باید از تربیت جسم هم برخوردار شوند. نه اینکه از انواع غذاها بخورند و چاق و بد اندام شوند و هر روز به پزشک مراجعه کنند و عمری را در علیلی و مریضی زندگی کنند و فرزندان علیل به دنیا بیاورند. آسکلپیوس خدای دانش پزشکی «معالجه? بیمارانی را، که ادامه? زندگی نه برای خود آنان سودمند بود و نه برای جامعه، وظیفه? خود نمیدانست.»
جامعه باید پزشک داشته باشد و حتی پزشک انواع بیماریها را در تن خود آزموده باشد و با انواع انسانهای بیمار سروکار داشته باشد تا بتواند بهتر معالجه کند. اما قاضی بر عکس باید دارای روحی پاک باشد. قاضی خوب چنان کسی است که در نتیجه? دقت و تفحص در روح دیگران توانسته باشد بیدادگری و پلیدی را بشناسد؛ نه به علت کشف آن در درون خود.
اما از میان پاسداران چه کسی باید برگزیده شود. کسی که«در همه? عمر هر خدمتی را که به صلاح جامعه بدانند با اشتیاق فراوان انجام میدهند و از هر کاری که به زیان جامعه باشد میپرهیزند.» اما چنین جوانانی را باید از کودکی تربیت کرد نخست باید تکالیفی برای آنان معین کنیم که آدمی در حین انجام دادن آنها بیش از هر موقع دیگر عقاید خود را زیر پا میگذارد. سپس هر کدام که فراموشی به خود راه نمیدهد و فریب ظاهر را نمیخورد و همواره در عقیده? خود استوار میماند، انتخاب کنیم. سپس آنها را به کارهای سخت بگماریم تا به رنج و مشقت بیفتند و مجبور به نبرد و مبارزه شوند. در مرحله? سوم آنها را در برابر عوامل فریب دهنده قرار دهیم و از این حیث نیز بیازماییم.«از میان این گروه باید آن کسی را که هم در کودکی، هم در جوانی و هم در سنین مردی از آزمایش سربلند در آمده و اصالتش آشکار شدهاست به پاسداری جامعه انتخاب کنیم و زمام کشور را به دست او بسپاریم» و بقیه? پاسداران بهتر است دستیار و یاور زمامداران باشند.
توفیق کشور در گرو وفاداری به مرز و بوم خویش و به یکدیگر است. برای تضمین این وفاداری سقراط پیشنهاد میکند که همه? طبقات اجتماع باید به اسطورهای در باب منشا خویش ایمان آورند.[3] «اسطوره عظیم»، «اسطوره فلزات» یا «دروغ برخاسته از بلندنظری»، بدین قرار است: همه? افراد در حالی از زمین زاده میشوند که به نحو تام و تمام صورت یافتهاند:خاطرات مربوط به پرورش و تعلیم و تربیتد رویایی بیش نیست. در واقع، همه? شهروندان خواهران و برادران یکدیگرند زیرا آنها جمیعا فرزندان مام زمینم هستند. این امر باید ایشان را وادارد که هم به سرزمین خویش(مادر خویش) و هم به یکدیگر(خواهر و برادر خویش) وفادار باشند.[3]
این اسطوره جنبه? دیگری هم دارد. خداوند آنگاه که به هر فردی نعمت وجود میبخشید، فلزی را به خمیره و سرشت او افزود. زر را در سرشت حاکمان گنجاند؛ نقره و سیم را در پشتیبانان؛ و مفرغ و آهن و برنج را در کارگران. سپس خداوند به حاکمان آموخت که آمیزه? فلزات را در شخصیت کودکان بررسی کنند.[3] بدین سان جامعه از سه طبقه تشکیل میشود. بچهای که از زر است باید در میان پاسداران قرار گیرد حتی اگر فرزند کشاورزان یعنی برنج و آهن باشد و یا بر عکس اگر فرزند پاسداری از جنس برنج بود باید کشاورز شود.
مقر پاسداران باید درجایی باشد که به راحتی هم بتوانند همه? مردم شهر را زیر نظر بگیرند و هم از شهر در برابر حمله? دشمن دفاع کنند. پاسداران باید در میان پادگان و همه با هم زندگی کنندو هیچ یک نباید جز به اندازه? ضروری مالی داشته باشند و هیچ فردی حق ندارد انبار یا خانهای داشته باشد که کسی آزادانه حق نداشته باشد وارد آن شود. باید به اندازه? ما یحتاج به آنان داد نه چیزی کم بیاورند و نه اضافه
کتاب چهارم
دو چیز سبب فساد همه? حرفهها میگردد یکی توانگری و دیگری تنگدستی.«توانگری سستی و زیاده روی و بیکارگی بار میآورد، و تنگدستی سبب میشود که حاصل کارها بی ارزش گردد و مردمان فرومایه و ناراضی شوند.» در ضمن کشوری که از توانگران وتهی دستان تشکیل یافتهاست یک کشور نیست بلکه دو کشور است و در میان هر یک باز کشورهای دیگر نیز هست اماکشوری که ما بنیاد نهادهایم تنها جامعهای است که یک کشور است و تا آن حد میتواند توسعه یابد که به وحدتش لطمهای وارد نیاید.
باید جلوی نوآوری در امور تربیتی را بگیریم کوچکترین نوآوری در امور تربیتی، مثلاً در موسیقی، در نهایت منجر به تغییر قانون اساسی خواهد شد. کسانی که در چنین حامعهای زندگی نمیکنند مجبور میشوند که هر روز قانونی تازه تصویب کنند وبه خیال اینکه جامعه را نجات خواهند داد اما نمیدانند که هر سری را که قطع میکنند چندین سر جدید در میآورد.
اگر جامعهای را خوب تاسیس کرده باشیم باید جامعهای باشد دانا و شجاع و خویشتن دار و عادل. از نشانههای دانایی حسن تدبیردر هر کاری است. و به این دانش عده? بسیار کمی دست مییابند برخلاف کفشدوزی، و این دانش حقیقی است، خاص طبقهای که از همه? طبقات دیگر کوچکتر است. این دانش پاسداری است و صاحبان آن زمامدارانی هستند که به معنی راستین پاسدار هستند.
صفت بعدی شجاعت است که خاص سپاهیان است. کسانی که استعداد طبیعی با تربیت درست در آنان همراه گردیدهاست. و چون قوانین را از روی اعتقاد وایمان میپذیرند، و در روح خویش جای میدهند، بر آن استوار میمانند. لذا شجاعت نوعی استواری است. اعتقاد درستی که از راه آموزش و پرورش بدست آوردهاند. و به همین خاطر با تهور و بیباکی و آنچه که در جانوران وجود دارد، فرق دارد.
خویشتنداری نوعی نظم و هماهنگی، و پیروزی بر شهوات و حکومت بر خویشتن است. خویشتنداری، یعنی جزء عالی روح بر جزء پست و در جامعه یعنی جزء خردمند بر اجزای دیگر جامعه حکم براند و همه این را قبول داشته باشند پس خویشتن داری نوعی هماهنگی است.
اما عدالت، در جامعه هر کس باید تنها به یک کار مشغول باشد: کاری که با طبیعت و استعدادش سازگار است. «هر یک از طبقات سهگانه? پیشه وران و سپاهیان و پاسداران تنها به انجام وظیفه? خود اکتفا کند، عدل است، و جامعهای که چنین وضعی در آن حکمفرما باشد، جامعهای است عادل.»
در اینجا افلاطون سه جزئی بودن نفس را مطرح میکند. نظریهای که گفتهاند از فیثاغوریان گرفتهاست. جزء به معنای مادی نیست. «وی سه جزء را به عنوان صورت هایا عملکردها یا اصول عمل تلقی میکند، نه به عنوان اجزاء به معنی مادی.»[4]
پس روح از سه جزء تشکیل شدهاست. خرد، خشم و شهوت. درست مثل سه طبقه? جامعه. مکان جزء خردمند سر است، ومکان جزء شجاعت و خشم میان گردن و حجاب حاجز جای دارد، و مکان جزء شهوت میان حجاب حاجز و ناف است.«علت اینکه افلاطون به پیروی از آلکمئون و مکتب طب سیسیلی سر و مغز را جایگاه تفکر میداند، مشاهدات کالبد شناختی نیست. جزء خردمند، شریفترین جزء روح است و از این رو باید در جایی مکان بگیرد که بتواند بر تمامی وجود آدمی اشراف داشته باشد.»[5] و این تعیین جای در سنت هومر هم ریشه دارد.
حال هر حرفی را که برای جامعه زدیم و در نمای بزرگ نشان دادیم در اینجا نیز صادق است. بر انسان خرد باید حکم براندو زمام حکومت در دست او باشد. خرد چیزی است که انسان را از حیوان جدا میکند و جزء فناناپذیر روح انسان است و این دانایی است، اراده یعنی گوش به فرمان خرد باشد، چه در خوشی و چه در خشم، مفهومی را که خرد در اره? خطرناک و بیخطر به او دادهاست استوار بدارد؛ و در کشمکش خرد با شهوت به یاری خرد بشتابد تا شهوت را کنترل کند، و این شجاعت است. اگر در انسانی هر یک از اجزای روح کار خود را انجام دهند و دو جزء پست ترعلیه خرد قیام نکند، این خویشتنداری است. در هر انسانی که هر یک از سه جزء در جایگاه خود باشد، آن انسان عادل است.
«ظلم وقتی روی مینماید که اجزای سه گانه? روح با یکدیگر ناسازگاری آغازند و به انجام وظیفه? خود قناعت نورزند بلکه در کارهای یکدیگر مداخله کنند»
کتاب پنجم
افلاطون در کتاب پنجم جمهوری نظر خودش را در باره? زنان و کودکان بیان میکند. و از آنجایی که خود میداند نظر غریبی دارد، میگوید:«کسی باور نخواهد کرد که آنچه میگوییم اولاً قابل اجرا است، و در ثانی، به فرض قابل اجرا بودن، بهتر از روشی است که امروز متداول است.» افلاطون در قابل اجرا بودن نظریه? خود تردید دارد، نه در سودمندی آن.
زنان مانند مردان هستند. هیچ شغل اجتماعی نیست که خاص یک جنس خاص باشد. تمام حرفههایی که بر روی مردان گشودهاست، حتی جنگ، بر روی زنان نیز گشودهاست.
«زنان پاسدار باید متعلق به همه? مردان پاسدار باشند و هیچ یک از آنان نباید با مردی تنها زندگی کند. کودکان نیز باید در میان آنان مشترک باشند. پدران نباید فرزندان خود را از دیگر کودکان تمیز دهند و کودکان نیز نباید پدران خود را بشناسند.» پس هر کس با هر کس نمیتواند در آمیزد، بلکه باید زنان پاسدار با مردان پاسدار و زنان طبقات دیگر با مردان همان طبقه ازدواج کنند؛ امّا باید طوری ترتیب داده شود که فقط زنان پاسدار بچهدار شوند تا نژاد مردم اصلاح شود.
مردانی که شجاعت بیشتری از خود نشان دادند، باید تشویق شوند تا با زنان بیشتری در آمیزند، تا فرزندان شجاع بیشتری به دنیا آیند. و وقتی کودک به دنیا آمد او را از پدر و مادر جدا میکنند و نیازی نیست که آنان همدیگر را بشناسند. پرستاران کودکان را نگهداری میکنند و مادران به کودکان شیر میدهند بدون اینکه بچه? خود را بشناسند. مردان از سن سی تا پنجاه و پنج و زنان از بیست تا چهل سالگی میتوانند بچه دار شوند. هیچ مردی حق ندارد با دختر یا مادر و فرزندان آنها ازدواج کند. همچنین هیچ زنی حق ندار با پسر و یا پدر و فرزندان آنها ازدواج کند. هر دورهای که بچهها به دنیا میآیند، بچه? همه? پدر و مادرانی هستند که در آن دوره بچهدار شدهاند. ولی قانون مانع ازدواج برادر و خواهر نمیشود. چنین جامعهای مثل یک فرد خواهد بود. درد یکی درد همه و خوشی یکی خوشی همه خواهد بود، دیگر به یک معنا مال من و مال او ندارد همه در همه چیز شریک هستند، دیگر کسی دزدی نمیکند چون اگر بدزدد از مال خود میدزدد.
افلاطون مدعی است چنین جامعهای هیچ وقت با این توصیف کامل تحقق نمیپذیرد ولی این جامعه مثل یک نقاشی از انسانی است که تمام جنبههای هنری و زیبایی در آن رعایت شده، اما هیچ وقت چنین انسانی در خارج یافت نمیشود. آن یک نمونه? ایدهآل است که جوامع باید سعی کنند تا به آن نزدیک شوند و راهش هم این است با تغییرات تدریجی که در قانون اساسی ایجاد میکنند به آن جامعه? مطلوب نزدیک شوند.
اولین تغییری که باید صورت گیرد این است که در جامعهها فیلسوفان باید پادشاه شوند و یا کسانی که پادشاه هستند فیلسوف.«اگر در جامعهها فیلسوفان پادشاه نشوند، یا کسانی که امروز عنوان شاه و زمامدار به خود بستهاند به راستی دل به فلسفه نسپارند، و اگر فلسفه و قدرت سیاسی با یکدیگر توام نشوند، و همه? طبایع یک جانبه? امروزی، که یا تنها به این میگرایند یا به آن، از میان بر نخیزند، بدبختی جامعهها، و به طور کلی بدبختی نوع بشر، به پایان نخواهد رسید. و دولتی که وصف کردهایم جامه? عمل نخواهد پوشید.»
فیلسوف کیست؟ فیلسوف کسی است که جویای تمام دانش است، کسی که اشتیاق به تماشای حقیقت دارد. کسی که میخواهد خود زیبایی، خود حقیقت را ببیند. افلاطون در اینجا مطرح میکند که شناسایی غیر از پندار است. متعلق شناسایی باشندهاست و متعلق پندار چیزی بین باشنده ونباشنده. پندار، نه دانایی است و نه نادانی. کسی که خود زیبایی را میشناسد فیلسوف و دانا است وشناسایی دارد. کسی که زیباییهای کثیر را قبول دارد دارای پندار است و جای آن میان هستی و نیستی است.«دانستن (یا شناختن) با موجود (=آنچه کاملاً هست) ارتباط دارد، ندانستن با معدوم (= آنچه به هیچ وجه نیست)، و عقیده (یا اعتقاد) با آنچه میان هستی و نیستی (= موجود و معدوم) قرار دارد همان گونه که خود عقیده (یا اعتقاد) نیز حد وسطی است میان دانستن و ندانستن. آنچه میان موجود و معدوم قرار دارد شونده (= شیء در حال صیرورت) است که هم موجود است وهم معدوم. فیلسوف میخواهد موجود حقیقی را بشناسد، از عقیده و شونده فراتر میرود»
ادامه ........